پرسید: «تو هم از آسمان آمدهای؟» جواب داد: «نه. من همینجا روی زمین زندگی میکنم. زمین قشنگترین سیارهی دنیا است.» گفت: «تو میتوانی به من کمک کنی تا به سیارهام برگردم ؟»
کمی فکر کرد و جواب داد: «شاید!» گفت: «مراهم میتوانی به سالهای دور دوربرگردانی؟»
گفت: «بله! میتوانم!» و هر دو با هم پرسیدند: «چهطوری؟» یک را به آنها نشان داد و گفت: «با به هرکجا که دلتان بخواهد میتوانید بروید. بپــر تــوی !و به سیارهی خودت برگرد.» بعد کتابدیگریرا هم به نشان داد و گفت: «تو هم برو توی این کتاب. این طوری میتوانی به سالهای دوردور برگردی!» و از خداحافظی کردند و با کتاببه جایی که دوست داشتند برگشتند.صبح، وقتی پسرک از خواب بیدار شد، و رفته بودند و تنها بود. پسرک فکر کرد شاید همه چیز را توی خواب دیده.
و را برداشت و برای یک جنگل سبز و زیبا کشید. پراز حیوانات مختلف، بعد خندید و گفت: « کوچولوی من! برو با هر کس دوست داری بازی کن!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 19