فرشتهها
دیروز، داییعباس مهمان داشت. دوست داییعباس خیلی مهربان بود. دایی گفت که او هم مهربان است و هم خیلی شجاع. من یک مار پلاستیکی داشتم. آن را آوردم و از پشت سر دوست داییعباس را ترساندم. او خیلی ترسید.دادکشید و بعد غش کرد و افتاد روی زمین!
داییعباس خندید. گفتم :«دوست شما که اصلاً شجاع نیست!» دوست دایی خندیدو از روی زمین بلند شد و گفت : «تو حسابی مرا ترساندی!» دایی مرا کنارش نشاند و گفت: «وقتی که عراقیها به ایران حمله کرده بودند، اویکی از سربازهای شجاع بود. هیچ عراقی جرات نداشت به سنگری که او از آن مراقبت میکرد نزدیک شود. حتی خمپارهها هم از او
میترسیدند!» دوسـتدایی عبـاس خندید، بعد به سـاعتش نگاه کـرد وگفت:
«وقت نماز است.» داییعباس و دوستش هردو وضو گرفتند و به اتاق آمدند تا
نماز بخوانند. مثل همیشه، جانماز داییعباس را من پهن کردم. این دفعه یک جانماز
هم برای دوست دایی گذاشتم. دوست دایی از توی جیبش عطر درآورد و به خودش عطر زد.
اتاق خوشبو شد. گفتم: «چه بوی خوبی!» دوست دایی گفت:«امام هر وقت میخواستند نماز بخوانند به خودشان عطر میزدند. من این کار را از امام یاد گرفتهام.»
وقتی داییعباس و دوستش نماز میخواندند من فکر کردم: اتاقیکه امام درآن نماز میخواندند بوی یاس میداد یا بوی نرگس؟ شاید هم بوی همهی گلهای دنیا را ...
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 8