آرام در راباز کرد و رفت توی خانه. مادر کمی دلخوربود، وقتی او رادیدگفت: «قراربود زود برگردی. مابه خاطر تو غذا نخوردیم و منتظر ماندیم تابرگردی با هم غذا بخوریم. حالا زود برو و دستهایت را بشور!» موشی آنقدر گیلاس و کلم خورده بود که شکمش به اندازهی یک طبل بزرگ شده بود و اصلا میلی به غذا نداشت. با خجالت سرش را پایین انداخت و
گفت: «مادرجان! من آنقدر گیلاس و کلم خوردهام که اصلا نمیتوانم غذا بخورم!» مادربا دلخوری او رانگاه کرد و گفت «حیف شد!
چون من خوشمزهترین غذاهای دنیا را درست کردهام وتو نمیتوانی ازآنها بخوری!» آن روز خانعمو و بچهها و پدر و مادر موشی دور هم نشستند و خوشمزهترین غذاهای دنیا را خوردند ولی موش کوچولو فقط غصه خورد و غصه خورد. غصهای که خیلی تلخ و بد مزه بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 6