
غصهی موشی
.
یکی بود، یکی نبود. با این که صبح شده بود،اما موشی هنوز تو رختخواب بود. چشمهایش را به زور بسته بود تا بیشتر بخوابد. موشی میخواست از این طرف به آن طرف غلت بزند که ناگهان احساس کرد بوی خیلی خوبی توی اتاق پیچید. موشی بو کشید و بو کشید، بعد از جا پرید و رفت به آشپزخانه. مادر مشغول پختن غذا بود. این طرف غذا، آن طرف غذا. این طرف سبزی، آن طرف پنیر. موشی با خوشحالی پرسید: «این همه غذا بـرای کیست ؟» مـادر گفت: «نـاهـار مهمـان داریم. خـانعمـو و زنعمو و دوازده تـا بچـه قد و نیم قدشان ناهار مهمان ما هستند و من تصمیم دارم خوشمزهترین غذاها را درست کنم.» موشی از فکر غذاهای خوشمزهی مـادر دهـانش آب افتاد و گفت: «من تنهایی به اندازهی همه بچههای خان عمو از آن غذا های خوشمزه میخورم!» مادر خندید و گفت: «نوش جان!» موشی صبحانهاش را خورد و برای بازی از خانه بیرون رفت. مادر گفت: «زود برگردی!» موشی جواب داد :«برای خوردن ناهار خوشمزهی شما، زود زود برمیگردم.» موشی به سراغ بچهها رفت و مشغول بازی شد. آنقدر دویدند و خندیدند و بازی کردند که حسابی خسته شدند. کلاغ گفت: «من یک درخت گیلاس میشناسم که پراز گیلاسهایقرمز و خوشمزه است. بیاید برویم گیلاس بخوریم.» بچهها راه افتادند و رفتند سراغ درخت گیلاس. وقتی حسابی گیلاس خوردند، خرگوش گفت: «حـالا بیایید به مزرعه پشت خــانهی ما برویم. کلمهای مزرعه حسابی بزرگ شدهاند. همگی مهمـان من هستید!!» بچهها خوشحـال و خندان راه افتـادند و همراه خرگوش به مزرعهی پشت خانهشان رفتند. راستی راستی که کلمها خیلی شیرین و خوشمزه بودند. آنها تا میتوانستند کلم خوردند. موشی که سیر سیر شده بود، احساس کرد، خوابش گرفته. به بچهها گفت: «من خسته و سیر و خواب آلود شدهام. میخواهم به خانه برگردم!» آن وقت با بچهها خداحافظی کرد و به خانه برگشت.وقتی که دوازده جفت کفش کوچک و دو جفت کفش بزرگ را جلوی در دید یادش آمد که ای داد بیداد، خان عمو و بچهها مهمانشان هستند. و بعد یاد غذای خوشمزه مادر افتاد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 4