شب، وقتیکه پسرک خوابید، آرام آرام به طرف رفت و پرسید: «تو از کجا آمدهای ؟»
گفت: «از سالهای خیلی خیلی دور!» با تعجب پرسید:«سالهای خیلی خیلی دور کجاست؟»
خندید وگفت: «یعنی زمانهای قدیم.وقتی که آدمها روی زمین زندگی نمیکردند...» همین موقع صدای گریهای شنیدند. و ، را فراموش کرده بودند. این بود که گریه میکرد.
به گفت: «تو هم از سالهای خیلیخیلی دور آمدهای؟» گفت: «فکر نمیکنم. من اصلا او را نمیشناسم.» اشکهایش را پاک کرد و گفت: «من از آسمان آمدهام. از یک سیارهی دیگر.»
با تعجب پرسید: «سیارهی دیگر کجاست؟» از پنجره، آسمان را نگاه کرد وگفت: «یکی از این نقطههای روشن و نقرهای سیارهی زیبای من است.» گفت: «وای چقدر قشنگ!» پرسید: «چرا گریه میکنی ؟» جواب داد: «دلم میخواهد به سیارهام برگردم. من این جا هیچ کس را نمیشناسم.» گفت: «خب من هم هیچ کس را نمیشناسم.» بعد به نگاه کرد و پرسید: «راستی! تو از کجا آمدهای؟» گفت: «من در یک سیارهی زیبای زیبا زندگی میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 18