.
قصههای جنگل
.
2) و خواهر کوچکترش داشت شیر میخورد.
1 )یک روز وقتی که قهوهای روی علفها دراز کشیده بود و به خورشید نگاه میکرد.
..
3) مادر او را صدا کرد و گفت: «قهوهای! بیا تا برای ماهیگیری به دریا چه برویم.»
4) وقتی که آنها به دریاچه رسیدند، مادر، مشغول، صحبت با یکی از دوستانش شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 20