.
که از باغ خوب خوب مراقبت کند. یک روز که تند و تند از این طرف باغ به آن طرف باغ میرفت او را دید و پرسید: «چی شده جان!؟ چرا بیخودی توی باغ میدوی؟ )) جواب داد: (( من که بیخودی نمیدوم. این طوری مراقب همه جا هستم تا یواشکی وارد باغ نشود.»
خندید وگفت: «ولی این راه خوبی برای مراقبت از باغ نیست چون تو خیلی زود خسته میشوی!))راستش واقعا خسته شده بود. ایستاد و گفت: « جان! پس من چه کار کنم؟» جواب داد: «من به تو کمک میکنم! )) پرسید: «چه طوری؟» گفت: «من از بالای درخت همهی باغ را میبینم. وقتی سروکلهی پیدا شد. تو را خبر میکنم.)) با خوشحالیبالا و پایین پرید و گفت: «و من فورا را از باغ بیرون میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 18