![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/153/153_6.jpg)
پوتیکو حس کرد خشخش به او آرامش میدهد از خشخشخوشش آمد. دلش میخواست او را ببینند. خشخش صدای چی بود؟پوتیکو نگاه کرد. باد لای برگهای درخت میچرخید. برگها به نرمی تکان میخوردند. خشخش صدای برگها بود. پوتیکو جلو رفت و گفت: «سلام!»
خش خش سرش را بالا آورد و گفت: «سلام، اینجا چه میکنی؟»
پوتیکو گفت: «من می خواهم زن تو بشوم. قبول میکنی؟»
خشخش خنـدید و گفت: «قبول میکنـم.» بعد خشخش و پوتیکـو دستیکدیگر را گـرفتند و به دوردورهــا رفتند. به آن طرف ابرهـا رفتند. به جایی رفتند که هیچ صدایی نباشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 6