.
کلاغ هاپو
انگور روباه
انگور
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
نزدیک یک ده زیبا، یک باغ بود. باغی پر از هــای آبدار و شیرین. بــا این که دور تـا دور باغ را دیوار کشیده بودند، اما ناقلا از زیر دیوار بـاغ برای خودش یک راه مخفی درست کرده بود. عاشق بود. آن هم های شیرین و رسیده. برای همینهم هرروزیواشکی از راه مخفی،توی باغ میرفت و میخورد. ، فقط نمیخورد شـاخهی درختهـا را میشکست و خیلی از ها را هم زیر دست و پا له میکرد.یکروز صاحب باغ به گفت: «باید مراقب باشی و نگذاری وارد باغ بشود.» ، سگ شجاع و زرنگی بود او صاحب باغ قول داد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 17