![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/153/153_5.jpg)
صدا... صدا... پوتیکو حس کرد دارد توی شلوغی گم میشود. هیچ صدایی او را نمیدید.
هیچ کـس او را نمیشنید. پوتیکو فریاد زد: «اینجـا چـه خبر است؟» مـاشینهـا گفتند:
«بوق... بوق... برو کنـار» رانندههـا گفتند: «هــــوی... هـــوی... بــرو کنــار»
مـوتور سیکلتهـا گفـتند: «وییژ... وییژ... برو کنار» یووووم...دو ماشین به همخوردند. آمبولانس آژیر کشید.
مردیفریاد زد. پلیس سوت کشید. چکشـی تن مــاشین را صـاف کـرد.
از بلندگو صدای گریه بلند شد. پوتیکو غصهاش شد. گریهاش گرفت. احساس تنهایی کرد.
روی شاخهی درختی نشست تا خوب گریه کند کهیک دفعه صدایی شنید: «خش خش... خش خش»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 5