فرشتهها
داییعباس من خیلی مهربان است. او هیچ وقت ازاشتباهات من عصبـانی نمیشود و با من دعوا نمیکند. اما وقتی بگویم من نمیتوانم کاری را انجام دهم، او اخم میکند و ناراحت میشود. مثلا دیروز مادرم گفت که بـاید گلدانهــای دور حوض را آب بدهم. من میخـواستم بــازی کنم، گفتــم: «من نمیتوانم.» داییعباس صدای مرا شنید، توی حیاط آمد، اخمهایش را درهم کشیدو بهمن نگاه کرد.گفتم: «خب میخواهم بازی کنم!» دایی عباس بازهم چیزی نگفت و فقط مرا نگاه کرد. میدانستم که او ناراحت شده. گفتم: «آبپاش پر از آب سنگین است و من نمیتوانم آن را بلند کنم.» داییعباس بالاخره حرف زد و گفت: «هیچ وقت نگو من نمیتوانم. اگر برای انجام کاری به کمک کسی احتیاج داشتی بگو ما با هم میتوانیم! مثل حالا که من و تو باهم آبپاش سنگین را بلند میکنیم و هر دو با هم به گلها آب میدهیم.» دایی عباس منخیلیقوی است. او آبپاش را پر ازآبکردوما هردو با هم به گلها آبدادیم.داییعباسگفت: «امام دوستنداشتندکهکسی بگویدمن نمیتوانم...» من به گلها نگاه کردم که زیر قطرههای آب میخندیدند و شاد بودند. دایی گفت: «امام همیشه میگفتند که سختترین کارها را با کمک هم انجام دهید.
این طوری در شیرینترین شادیها هم کنار هم هستید!» من به دایی گفتم: «مثل حالا که من و شما وگلها همه با همشاد هستیم!» دایی خندید. او دیگر اخم نکرده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 50صفحه 8