که خیلی ترسیده بود گفت: «نه عزیز، من اصلا خیال مسابقه ندارم.» روی سر نشست و گفت: «با این که از تو بزرگتر است و شاخهایش هم بلندتر است ولی هیچ وقت دیگران را اذیت نمیکند.» گفت: « با همه مهربان است.تو هم باید قول بدهی که هیچ کس را با شاخهایت اذیت نکنی.» گفت: «پس این شاخها به چه دردی میخورد؟» گفت: «شـاخهایت تو را قـویتر میکند. و کسی که قویتر است باید به دیگـران کمک کند، نه آن که آنهـا را اذیت کند.» گفت: «اگر میخواهی با من و و دوست باشی باید مثل خوب و مهربان باشی.» از این که همه را ناراحت کرده بود خیلی خجالت کشید. او و و را دوست داشت و دلش میخواست همه با او دوست باشند. برای همــین هم قـول داد دیگر هیچ وقت کسی را بـا شـاخهـایش اذیت نکند.
برای همین هم یک دوست تازه پیدا کرد. اگر گفتی دوست تازهی او کی بود؟
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 19