به گفت: «چرا با این کارهایت همه را ناراحت میکنی؟»
جواب داد: «من فقط میخواهم از شاخهایم استفاده کنم! همین!» و از آن جا رفت.وقتی رفت، پیش آمد و گفت: «باید یک فکری بکنیم تا این بیادب حسابی تنبیه بشود.»
آمد و روی دست نشست و گفت: «چیزی نمانده بود لانهی مرا خراب کند.» گفت: «یک فکر خوبی دارم!» و با خوشحالی پرسیدند: «چه فکری؟» و فکرش را به آنها گفت.
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شد، صدای را شنید که با کسی حرف میزند. از طویله بیرون آمد و یک را دید که کنار ایستاده. تا را دید گفت: «بهبه چه شـاخ قشـنگی!»
به شاخهای بزرگ نگاه کرد و گفت: «ولی شاخهای شما قشنگتر است.» گفت: «اگر میخواهی از شاخهایت استفاده کنی، بیا با من مسابقه بده!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 18