فرشتهها
چند روز پیش، پدربزرگ انگشترش را گم کرده بود. او هر وقت میخواست وضو بگیرد، انگشترش را در میآورد. من گفتم: «شایـد فرشتههـا آن را برداشتهاند تا با شمـا بازی کنند، مثل من که کفشهـای شمـا را قایم میکنم تـا از این جا نروید!» پدربزرگ خندید و گفت: «شاید! ولی هر کس انگشتر مرا پیدا کند، یک جایزهی خوب به او میدهم.» گفتم: «داییعباس میگفت که یک روز، نگین انگشتر امام گم شده بود. امام به کبری خانم، همان که برایشان چای میبرد گفتند: «اگر نگین انگشتر مرا پیدا کنی، یک جایزه میگیری.» کبری خانم همه جا را گشت و بالاخره آن را پیدا کرد. امام هم به او جایزه دادند.» پدر بزرگ گفت: «امام همیشه به قولی که میدادند عمل میکردند.» ناگهان صدای بال پرندهها از حیاط آمد.
پدربزرگ گفت: «شاید فرشتهها انگشتر مرا پیدا کردهاند!» من خندیدم و هر دو به حیاط رفتیم. چند تا کبوتر لب حوض نشسته بودند، انگشتر پدربزرگ هم کنار حوض بود. کاش میدانستم پدربزرگ چه جایزهای به کبوترها میدهد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 8