زنی خورشید را دید. آن را گرفت و خمیر کرد و با آن نان
پخت. نان خورشیدی برشتهی برشته بود، اما وقتی که میخواستند آن را بخورند از تو بشقاب لیز خورد و پا به فرار گذاشت.
خورشید رفت و رفت تا به مردی رسی که با گاری بستنی در خیابانها میچرخید و بستنی میفروخت. بستنی فروش تا بستنی خورشید را دید، آن را برداشت و توی گاری انداخت.
خورشید به دور و بر خود نگاه کرد. همه جا ساکت بود.
از هیچ کس صدایی در نمیآمد. خورشید چشمهایش را بست و آهسته آهسته یخ زد. بستنی خورشیدی با گاری بستنی رفت و رفتتا به دختر کوچولویی رسید که دلش بستنی میخواست. دختر تا بستنی خورشیدی را دید گفت: «بهبه... چه خورشید قشنگی!»
بستنی خورشیدی را خرید و به خانه برد و یک حولهی گرم روی پیشانی او گذاشت. خورشید گرم شد و یواش یواش چشمهایش را باز کرد.
دختر گفت: «سلام خورشید قشنگ!» خورشید برق زد و برق زد.
دختر از پلههای پشت بام بالا رفت.
دستش را دراز کرد و خورشید را دوباره در آسمان گذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 6