مترسک
هاپو پرنده
شاخ بزی
گاو
بزی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
تازه دوتا شاخ کوچولو درآورده بود و دلش میخواست به هر کس و هر چیز که میرسد شاخ بزند. یک بار، با شاخ محکم به لانهی زد. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به واق واق کردن. پا به فرار گذاشت و رفت به طرف درخت گوشهی حیاط. بعد با شاخ محکم به آن زد. لانهی لرزید و لرزید.
خیلی عصبانی شد و شروع کرد به جیک جیک کردن. پا به فرار گذاشت و رفت به طرف مزرعه.
وسط مزرعه ایستاده بود. شاخش را محکم به زد. خیلی نــاراحت شد. چیـزی نمانده بود بیفتد زمین. همه، از اینکه شاخ درآورده بود ناراحت بودند، اما خودش خیلیخیلی خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 35صفحه 17