تبعیدهای زمینی، درس های آسمانی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1395

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : احمدی، احسان

تبعیدهای زمینی، درس های آسمانی

‏ ‏

تبعیدهای زمینی، درس های آسمانی

‏ ‏

‏□ احسان احمدی‏

‏ ‏بهشت زهرا؛ 12بهمن1357 

‏از دیشب که سوار هواپیما شدند تا امروز چشم بر هم نگذاشته بود. به آینده ایران فکر می کرد و به خون هایی که برای رفتن شاه و آمدن او ریخته شده بود. به امیدی که مردم به او بسته بودند، به رنجی که مردم در این سالها کشیده بودند، به مسئولیتی که پیش رویش بود. یاد پانزده سال پیش افتاد. وقتی می رفت فکرش را نمی کرد که یک روز دوباره بتواند خاک ایران را ببیند. اما حالا بعد از پانزده سال برگشته بود و مردم... مردم هجوم می آوردند طرفش. می خواستند هر جوری شده دستشان را بزنند به دستش یا عبایش را ببوسند؛ به عنوان تبرک. صدای همهمه جمعیت، تمام فضای سرش را پر کرده بود. انگار پنج شش میلیون نفر با هم داشتند توی سرش شعار می دادند. اوضاع حسابی به هم ریخته بود. در بین آن همه هیاهو احساس کرد کسی صدایش می کند:‏

‏ـ آقا! آقا! حالتون خوبه؟ پاشید. باید بریم.‏

‏آفتاب تیز بهمن ماه زد توی چشمش. سایه یک نفر را بالای سرش دید. دستش را سایه بان ابروهای پر پشتش کرد. خوب که نگاه کرد شیخ علی اکبر بود؛ ناطق نوری. آن وقتها که توی فیضیه پای درسش می آمد جوانکی بیشتر نبود؛ هنوز ریش و سبیلش کامل در نیامده بود. اما حالا مردی بود برای خودش. آن روزی هم که منبر رفت، شیخ علی اکبر هم پای منبر بود. این را خوب یادش مانده بود. شیخ علی اکبر دوباره بلندتر گفت:‏

‏آقا! عرض کردم باید بریم. اینجا خیلی شلوغ پلوغه. موندن شما اینجا به صلاح نیست. آمبولانس آوردم. باید با آمبولانس بریم.‏


‏دستش را به زانو زد و بلند شد. احمد جلوی در آمبولانس منتظر بود. دست آقا روح الله را گرفت و نشاندش توی آمبولانس. چند لحظه بعد، آمبولانس، آژیرکشان به طرف تهران راه افتاد.‏

‏ ‏

قـم؛ سحرگاه 13 آبان 1343

‏خرداد 42 مردم زیادی توی شهرهای کوچک و بزرگ علیه رژیم شاه شورش کردند. این اسمی بود که شاه به مردم معترض داده بود. شاه، به آنها می گفت خرابکار و شورشی. بازداشت کوتاه مدت آقا روح الله در خرداد42 هم نتوانست کمکی به رژیم کند. علما و مراجع وقتی فهمیدند جان آقا روح الله در خطر است، با یک تصمیم گیری فوری، مرجعیت آقا روح الله را اعلام کردند. طبق قانون، نمی شد مرجع تقلید را اعدام کرد.‏

‏اما یک سال بعد در آبان سال 43 که افشاگری های آقا روح الله درباره تصویب لایحه کاپیتولاسیون، بالا گرفت، مملکت شد عین یک بمب ساعتی. ایران دوباره در آستانه یک قیام عمومی قرار گرفت. اما رژیم، تجربه سرکوبی قیام 15 خردادِ سال قبل را داشت. نمی خواست دوباره وسط یک شورش بزرگ گرفتار شود. این بود که به سرعت دست به کار شد. ‏

‏عده زیادی از چهره های مهم مذهبی و ملی هم یا زندانی بودند یا تبعیدی. از کودتای سال32 که شاه با دسیسه آمریکایی ها، بازیِ باخته را بُرد، قدرتش چند برابر شد. راه اندازی ساواک هم در جان گرفتن دوباره شاه، نقش مهمی داشت. مأموران ساواک زیر نظر مستقیم سیا و موساد تعلیم می دیدند. در عرض هفت هشت سال، طوری شد که اسم ساواک، خیلی ها را سر جایشان می نشاند. حکومت رعب و وحشت، سایه سنگین خودش را روی کشور انداخته بود.‏

‏کاپیتولاسیون که تصویب شد آقا روح الله در قم سخنرانی شدیداللحنی کرد. تو این لایحه، آزادی بی حد و حصری به نظامیان آمریکایی داده شده بود. آقا روح الله با این سخنرانی مردم را از خطرات این قانون، آگاه کرد. روز چهارم آبان43 بود. صحن مسجد، جای سوزن انداختن نبود. انگار همه مردم قم آمده بودند آنجا. از چند روز پیش که خبر تصویب کاپیتولاسیون را به ‏


‏آقا روح الله دادند، کسی لبخندش را ندیده بود. هر کجا می رفتی، صحبت حرف های آقا روح الله بود. مردم می گفتند: ‏

‏- این سید عجب جراتی داره خداییش! این حرفایی که آقا روح الله اینور اونور میگه، بوی خون می ده!‏

‏خیلی ها هم سعی می کردند کمتر با آقا روح الله نشست و برخاست کنند. نکند که آتش حرف های او دامن آنها را هم بگیرد. ولی جوان ترها گوششان بدهکار حرف پیرمردها نبود. تازه فهمیده بودند می شود بالای حرف اعلیحضرت! هم حرف زد. سر قضیه اعدام نواب هم آقا روح الله همین طور شده بود؛ عین اسفند روی آتش. حتی برای جلب نظر آقای بروجردی هم رفت. اما ایشان برای نجات نواب پا در میانی نکردند و رژیم، نواب و چند نفر دیگر را اعدام کرد. آن روز وقتی آقا روح الله برگشت خانه، از شدت ناراحتی، عبایش را پرت کرد گوشه اتاق و تا یکی دو روز حالش سر جا نبود.‏

‏جمعیت مسجد، راه به راه صلوات می فرستادند. منتظر بودند آقا روح الله منبرش را شروع کند. معلوم بود با آن وضعیتی که پیش آمده، این منبر هم مثل منبر خرداد پارسال، می خواهد دودمان شاه را به آتش بکشد. آقا روح الله از پله های منبر بالا رفت و علنی ترین مقابله آقا روح الله با شخص شاه رقم خورد.‏

‏در این وضعیت، بعضی از مراجع و علما هم یواش یواش عقب نشستند و سکوت کردند. خطر اصلی برای رژیم شاه، وجود آقا روح الله بود. به هیچ ترفندی نتوانسته بودند او را به سکوت وادار کنند. تجربه سال 42 نشان داده بود که بازداشت او در داخل کشور هم دشواری های رژیم را صد برابر می کند. ترورش هم باعث به وجود آمدن شورش غیر قابل کنترلی در سراسر کشور می شد. بالاخره تصمیم گرفتند آقا روح الله را تبعید کنند خارج از کشور. با آن سخنرانی کوبنده، رژیم که همه نقشه های خودش را نقش بر آب می دید تصمیمش را عملی کرد. نیمه شب سیزده آبان 43 بود. آقا روح الله طبق معمول هر شب، در آن ساعات مشغول مناجات و راز و نیاز بود. خوب می دانست با منبری که چند روز پیش رفته، رژیم ساکت نمی نشیند و حتماً ‏


‏خوابی برایش دیده اند. اما او پیهِ همه چیز را به تنش مالیده بود؛ زندان، شکنجه، تبعید، حتی شهادت. خودش بعد از منبر به کسانی که برایش دلسوزی کرده بودند گفته بود: ‏

‏ـ آقا! والله، مرگ بهتر از این زندگی ذلت باره. تا کی بشینیم اجنبی بیاد برامون تصمیم بگیره؟ تا کی منتظر باشیم یه روز روس بیاد یه روز انگلیس بیاد یه روز پرتغالی بیاد؟ حالا هم که پای این آمریکایی ها اینجا باز شده. مرگ یه بار، شیون هم یه بار. دویست ساله این مملکت روی آرامش ندیده. از وقتی هم که این پدر و پسر اومدن سوار حکومت شدن، تیشه برداشتن افتادن به جون اسلام. دیگه سکوت تا کی؟ همه ش که شد تقیه و حفظ جان! پس جهاد و امر به معروف رو برای کِی گذاشتن؟‏

‏نیروهای ویژه، از سر شب، کل محله و دور تا دور خانه آقا روح الله را محاصره کرده بودند. منتظر بودند شهر ساکت شود و کسی متوجه حمله آنها نشود. ساعت از نیمه شب گذشته بود که با اشاره فرمانده شان حمله شروع شد. ریختند توی خانه. خدمتکار خانه از خواب بیدار شد. این وضعیت را که دید شروع کرد به داد و بیداد کردن. کماندوها هم تا می خورد، آن بیچاره را زدند. آقا روح الله که سر و صداها را شنیده بود از اتاقش بیرون آمد و داد زد: ‏

‏- بی دین ها! خمینی منم. با اون بنده خدا چه کار دارید؟ ولش کنید!‏

‏چند نفر مسلح روی دیوارهای حیاط راه می رفتند. چند نفر هم بیرون خانه بودند. فرمانده نیروهای ویژه جلو رفت. بادی به غبغبش انداخت و با پوزخند گفت:‏

‏ـ اِ... پس خمینی تویی! این همه شورش و خرابکاری همه ش زیر سر توئه؟ مملکتو به آتیش کشیدی خودت راحت نشستی تو خونه ات...‏

‏آقا روح الله داد زد:‏

‏ـ کدوم مملکت؟ ما مملکتو به آتیش کشیدیم یا امثال تو و اربابت؟ مگه اربابت چیزی هم از این مملکت گذاشته بمونه؟ همه تون شدین نوکر بی جیره و مواجب اجنبی. چی از جون این مردم و مملکت می خواین؟ یهو بیاین قباله مملکتو بزنین به نام امریکا و اسرائیل و خلاصمون کنید.‏


‏فرمانده جلوتر رفت و صدایش بلندتر کرد:‏

‏ـ آخه من نمی فهمم، شما آخوندا رو چه به این حرفا؟ برید بشینید توی مسجد نمازتونو بخونید احکامتونو بگید، دَرستونو بدین. اعلیحضرت این همه آزادی بهتون دادن بس نیست؟ حتما باید مثل حکومت ترکیه، عبا و عمامه تونو بردارن تا بفهمین آزادی یعنی چی؟‏

‏آقا روح الله جواب داد:‏

‏ـ مگه این کارم نکردین که حالا منت آزادی سر ما میذارین؟ مگه اون از خدا بی خبر، مثلاً دروازه های این تمدن نوین لعنتی را به روی این مملکت باز نکرد؟ مگه چادر از سر ناموس مردم نکشید؟ مگه عالِم و روحانی رو نفرستاد اجباری؟ اینم که اومده، شرف رو خورده و آبرو رو قی کرده. این بود اون تمدن نوینی که به مردم وعده می دادین؟ این بود اون ایران آبادی که ازش حرف می زدین؟ کجاش آباده؟ فقط کاخ های اعلیحضرت همایونی و قصرهای کاسه لیس های دربار؟ بقیه مردم آدم نیستن؟!‏

‏فرمانده که از حرف های آقا روح الله حسابی جوش آورده بود رو کرد به یکی از زیر دست هایش و داد زد:‏

‏ـ سرباز! چه غلطی می کنی اونجا الدنگ؟ بیاین ببرینش. این سید مثل اینکه زبونش سرخ تر از اونیه که حرفای بالای منبرش نشون می ده.‏

‏بعد هم چشم هایش را بُراق کرد طرف آقا روح الله و گفت:‏

‏ـ وقتی بری یه جایی که سال تا سال رنگ منبر و محراب رو نبینی می فهمی آزادی یعنی چی. شما آخوندا باید بفهمین بعد از هر منبر باید برای اعلیحضرت دعا کنید، یه لقمه نون بخورید صد تا خیر کنید که همچین شاه با کفایتی بالا سر مملکت دارید. ‏

‏بعد هم فریاد زد:‏

‏ـ ببریدش. ‏

‏آقا روح الله را گرفتند و روانه تهران کردند. یک راست رفتند مهرآباد. یک هواپیمای باری نظامی آنجا منتظرشان بود. آقا روح الله را همراه چند نفر مأمور ساواک سوار هواپیما کردند و ‏


‏به طرف ترکیه پرواز کردند.  ‏

‏ ‏

پرواز انقلاب

‏بعد از سیزده سال، آقا روح الله تصمیم خودش را برای برگشتن به ایران گرفته بود. با انتشار یک اعلامیه ، مردم را از این تصمیم مطلّع کرد. دوستان و شاگردان آقا روح الله در ایران گروهی بنام کمیته استقبال تشکیل دادند. مردم که تشنه دیدار آقا روح الله بودند سر از پا نمی شناختند. از روزی که خبر ورود عنقریب آقا روح الله بین مردم، دهان به دهان پخش شد، مردم، گروه گروه برای عضویت در کمیته استقبال می رفتند در مساجد ثبت نام کنند. از طرف دیگر، سران حکومت هم وقتی فهمیدند بازگشت آقا روح الله به ایران جدی است تصمیم گرفتند به هر قیمتی شده مانع ورودش به ایران بشوند.‏

‏بعد از چند بار کارشکنی و بستن فرودگاه، دولت بالاخره در مقابل مردم تسلیم شد. خبر بازگشایی فرودگاه به سرعت برق و باد در سرتاسر کشور منتشر شد. فریاد شادمانی و خوشحالی مردم همه جا بلند بود. همه دست به کار شدند. کمتر کسی بود که در ایران باشد و کاری برای ورود آقا روح الله انجام ندهد. عده ای جارو به دست خیابان ها را جارو می کشیدند، عده ای آب می پاشیدند، عده ای گل می آوردند. همه در تلاش برای این بزرگترین استقبال تاریخ، خودشان را آماده می کردند. دلها توی سینه ها می تپید. از یک طرف شوق وصال و آرزوی دیدار و از طرفی نگرانی از اینکه مبادا رژیم، اقدامی برای ترور آقا روح الله انجام بدهد. لحظه به لحظه این اضطراب و شور و هیجان بیشتر می شد.‏

‏در تهران، سرِ مراسم استقبال از آقا روح الله، اختلاف هایی وجود داشت. در نوفل لوشاتو برنامه ریزی کرده بودند که اداره مراسم، با مجاهدین خلق باشد. قرار بود تریبون دست آنها باشد. یاران نزدیک آقا روح الله وقتی از این برنامه خبردار شدند تو مدرسه  رفاه جمع شدند. آقای مطهری و کروبی و انواری و معادی خواه و ناطق همه عصبانی بودند. مطهری چند سال از نزدیک، افکار و عقاید این ها را بررسی کرده بود. می دانست این ها از مسیر منحرف شده اند. ‏

‎ ‎


‎ ‎

تبعیدهای زمینی

‎ ‎‏بارها با سران مجاهدین بحث و گفتگو کرده بود. اما فایده ای نداشت. حالا هم اگر فردا تریبون بهشت زهرا دست اینها می افتاد، همه حرفها و اعتقادات اینها برای مردم، موجه جلوه داده می شد. آن وقت مردم فکر می کردند آقا روح الله هم عقاید و افکارش مثل همین هاست. باید هر طوری بود، نمی گذاشتند این اتفاق بیفتد. آقای کروبی به احمدآقا در پاریس تلفن زد. با احمد آقا صحبت کرد و به این کار اعتراض کرد. احمد آقا زیر بار نمی رفت. بعدش آقای معادی خواه گوشی را برداشت و با احمد آقا صحبت کرد. او هم عصبانی شد و گوشی را گذاشت و رفت عقب. آقای مطهری که وضع را اینطور دید رفت گوشی را گرفت. به احمد آقا گفت: ‏

‏- آقای احمد آقا! اینو که من می گم ضبط کن ببر بده به آقا.‏

‏احمد آقا گفت: ‏


‏- آقا! ما داریم حرکت می کنیم. آقا هم راه افتاده سوار ماشین شده.‏

‏مطهری جواب داد: من نمی دونم، به آقا بگو مطهری می گه اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین باشه، من دیگه با شما کاری نخواهم داشت. خداحافظ! ‏

‏احمد آقا این حرفها را که شنید جا خورد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ‏

‏- آقا! اصلاً هر کاری شما کردین قبوله. فردا تریبون رو خودتون اداره کنید. خوبه؟! ‏

‏با این ماجرا تمام بساط مجاهدین خلق به هم ریخته شد و تریبون از دست آنان گرفته شد. بادامچیان و معادیخواه جزو گردانندگان تریبون شدند و قرار شد مرتضایی فر هم شعار بدهد.‏

‏روز موعود فرا رسید. آقا روح الله به همراه عده ای از یاران و جمع زیادی از خبرنگارها ایرانی و خارجی سوار پرواز انقلاب به طرف ایران پرواز کردند. داخل هواپیما همه ساکت بودند. فقط گهگاهی صدای فلاش دوربین خبرنگاری سکوت را می شکست. همان قدر که روی زمین شور و غوغا و هیجان، موج میزد، توی پرواز انقلاب، سکوت و توکل همه جا را فرا گرفته بود. مسافران آن پرواز خوب می دانستند که احتمال هر اتفاقی وجود دارد. شاید بختیار با این حیله می خواست تا آقا روح الله را از فرانسه به سوی ایران بکشاند و دستگیر کند. شاید می خواست در یک فرصت مناسب با هواپیماهای نظامی، هواپیمای آقا روح الله و دوستانش را ساقط کند. شاید می خواست ... شاید، شاید، شاید... هزاران شاید و اما و اگر در ذهن ها خطور می کرد. ثانیه ها و دقیقه ها به زور خودشان را به ساعت ها می رساندند. انگار این پرواز تمامی نداشت. با هیچ وسیله ارتباطی هم امکان ارتباط با روی زمین وجود نداشت. چیزی که در فضا موج میزد فقط توکل بود و بس.‏

‏شب از نیمه گذشت. کسانی که خسته بودند خوابیدند. از خستگی و اضطراب. تا وقتی همه بیدار بودند هم سر و صدایی نبود اما وقتی همه خوابیدند انگار سکوتی عمیق تر بر همه جا حکمفرما شد. انگار صدای ذهن ها و فکرها هم خاموش شده بود. حالا او مانده بود و خدای او. آقا روح الله شصت سال بود که عبادت شبانه اش ترک نشده بود. کسی به یاد نداشت که شبی همراه او بوده باشد و او را نیمه شب در عبادت و راز و نیاز ندیده باشد. حتی آن شبی که ‏


‏ساواک چهارده سال پیش هم شبانه به منزل آقا روح الله ریخت، او را از روی سجاده نمازش به تهران بردند. چه کسی باور می کرد حتی در پرواز انقلاب هم در آن گیر و دار و آشوب و اضطراب، آقا روح الله مشغول راز و نیاز شبانه اش باشد. ‏

‏صبح شد. تا چند دقیقه دیگر پرواز انقلاب به ایران وارد می شد. زمین و زمان یکپارچه شور و هیجان بود. سینه ها تحمل تپیدن قلب ها را نداشت. اشک، لبخند، اضطراب، ترس، توکل... همه چیز با هم آمیخته بود. ساعت نه و سی دقیقه را شان می داد که پرواز انقلاب در افق تهران پیدا شد. دقایقی بعد در ساعت نه و سی و سه دقیقه همای سعادت ایران به زمین نشست. چشم هزاران دوربین عکاسی و فیلمبرداری به این پرواز دوخته شده بود. لنزها با سرعت سرسام آوری پلک هایشان را باز و بسته می کردند. ‏

‏آقا روح الله که حتی در این پرشکوه ترین لحظات هم، ادب و اخلاق را فراموش نکرد. آقای پسندیده، برادر بزرگتر آقا روح الله برای استقبال به داخل هواپیما رفت. آقا روح الله به برادرش گفت جلوتر از هواپیما خارج شود؛ هیچ وقت جلوتر از برادر بزرگش حرکت نمی کرد. از طرفی به دلیل حساسیت سیاسی ورود آقا روح الله، آقای پسندیده هم نمی توانست جلوتر از آقا روح الله باشد. آقا روح الله گفت: ‏

‏- پس شما جلوتر از ما از هواپیما خارج بشید، و الّا من جلوتر از شما نمی آم.‏

‏آقای پسندیده که از هواپیما بیرون رفت، چند دقیقه بعد، آقا روح الله با وقار و طمانیه قدم بر پلکان هواپیما گذاشت. خلبان فرانسوی هواپیما، دست در دست آقا روح الله، او را با احترام تمام تا پایین پلکان هواپیما مشایعت کرد. هزار هزار چشم بود که با دیدن چهره امامشان در تلویزیون ، بی اختیار به گریه افتاد. اشک شوق، گرد و غبار سالها دوری و هجران را می شست.‏

‏در سالن فرودگاه، هر قسمتی را برای اصناف و گروههای مختلف در نظر گرفته بودند. اقلیت های مذهبی، خانم ها، کارمندان دولت، روحانیت، اصناف هر کدام در یک قسمت فرودگاه بودند. وقتی هواپیمای آقا روح الله در فرودگاه نشست، آقای مطهری از طرف جامعه روحانیت به عنوان خیرمقدم به داخل هواپیما رفت. آقا روح الله را از پای هواپیما تا سالن استقبال ‏


‏با یک بنز بردند. سالن انتظار فرودگاه مهرآباد که حالا به سالن استقبال از خبرسازترین مرد قرن بیستم تبدیل شده بود جای سوزن انداختن نبود. به تعداد تک تک آجرهای ساختمان، آدم توی آن ساختمان بود. یک گروه سرود از مدت ها قبل خودش را برای این لحظه تاریخی آماده کرده بود. لحظه ای بعد، خورشید در سالن طلوع کرد.‏

‏سرپرستی گروه استقبال در فرودگاه به عهده آقای بهشتی بود. از آقا روح الله خواستند تا لحظاتی را همانجا جلوی درب ورودی سر پا بایستد. او که حالا آخرین سالهای دهه هفتم زندگیش را سپری می کرد با همه خستگی اش و با همه باری که این همه شور و اشتیاق و عشق، بر دوشش گذاشته بود، ایستاد و گوش داد. این نخستین کلام خوش آمد مردم ایران به آقا روح الله و رهبرشان بود: ‏

‏«خمینی ای امام» ‏

‏گروه، شروع به خواندن کرد. چه خواندنی؛ که سوز دلها بود که از حنجره ها بیرون می زد، کلمه می شد، جان می گرفت و بر دل ها می نشست. گروه که می خواند خیلی از مردم گریه می کردند:‏

‏خمینی ای امام، خمینی ای امام‏

‏ای مـجاهد، ای مظـهر شــرف‏

‏انگار بغض تاریخی مردم در این ابیات ساده و بی پیرایه می شکست. ملتی که قرنها فرزندانش را در راه آزادی و حق و عدالت، پیشکش کرده بود، امروز، رهبری را در میان خود گرفته بود که طلایه دار این ارزش بود. بعد از اجرای سرود، پیام  خوشامدگویی  ملت  به  آقا روح الله قرائت شد.‏

‏آقا روح الله بعد از اجرای مراسم استقبال، در سالن فرودگاه چند کلامی صحبت کرد. از زحمات چندین ساله مردم و تحمل سختی ها تشکر کرد و همه را به وحدت کلمه و ادامه راه انقلاب تا پیروزی کامل دعوت کرد:‏

‏بعد از صحبت در فرودگاه، آقایان منتظری و طالقانی از آقا روح الله خواستند که به بهشت زهرا نرود. می گفتند خطرناک است و امکان هر مسأله ای وجود دارد. نظر آقای بهشتی هم همین بود. ‏


‏اما آقا روح الله قبول نکرد.‏

‏ماشینی که برای بردن آقا روح الله آماده شده بود جلوی سالن فرودگاه منتظر بود. آقا روح الله جلو نشست، احمد آقا هم صندلی عقب. رفیق دوست هم راننده ماشین بود. تهران جای سوزن انداختن نبود. مردم از شهرهای اطراف و حتی از شهرستان های دور دست هم برای استقبال آمده بودند. قیامتی بر پا بود. بعد از ساعت های متمادی ماشین در بین جمعیت به کندی حرکت می کرد، دست آخر مجبور شدند آقا روح الله را با هلی کوپتر به بهشت زهرا ببرند.‏

‏بعد از تلاوت قرآن، آقا روح الله شروع به سخنرانی کرد. با قدرت سخن می گفت. ذره ای تردید و لرزش در صدایش نبود. حتی آن همه ابراز احساسات مردم هم او را هیجان زده نکرد. انگار نه انگار که هنوز حکومت، حکومت شاهنشاهی است و هر آن، احتمال ترورش از طرف رژیم وجود دارد. او آمده بود یا در کنار مردمش پیروز شود یا با آنها در راه آزادی و ایمان شهید شود. آقا روح الله در سخنرانی اش ضمن اشاره به جنایت های دستگاه فاسد شاهنشاهی، اصل نظام پادشاهی را نامشروع دانست. آقا روح الله، شاه را نوکر آمریکایی ها دانست. او گفت شاه به خاطر این نوکری و جلب رضایت اربابانش، در مملکت مراکز فساد و فحشا به وجود آورده و همه ثروت کشور را به فنا داده. وقتی با قدرت و اطمینان گفت «من دولت تعیین می کنم! من تو دهن این دولت می زنم! من دولت تعیین می کنم! من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می کنم!» مردم هم با ابراز احساسات شدید از صحبت های او حمایت کردند. ‏

‏سخنرانی آقا روح الله تمام شد. انگار مردم، جان تازه ای گرفته بودند. دیگر نمی شد جلوی آن مردم را گرفت. یک دالان درست کردند تا آقا روح الله را به طرف هلی کوپتر ببرند. اما هنوز به هلی کوپتر نرسیده بودند که هلی کوپتر بلند شد. به جایگاه هم نمی توانستند برگردند. جمعیت هجوم بردند به طرف آقا روح الله. کاری از کسی ساخته نبود. نمی شد جلوی جمعیت را گرفت. محافظ های آقا روح الله هر چه قدرت در بدن داشتند جمع کردند تا جلوی هجوم مردم را بگیرند. توی آن هیاهو چشم های آقا روح الله به طرف آسمان خیره شد. خودش را به خدا واگذار کرد. کسی نفهمید چطور شد که در یک لحظه آقا روح الله به جایگاه برگشت. شیخ ‏


‏علی اکبر خودش را به جایگاه رساند. آقا روح الله نشسته بود. عبایش را روی سرش کشیده بود. بی حال، سرش پایین بود. بیست دقیقه ای در همین وضعیت بود. یک دفعه فکری به سر شیخ علی اکبر زد. یک آمبولانس شرکت نفت آن نزدیکی بود. آمبولانس را بردند جلوی جایگاه. عقب آمبولانس سمت جایگاه بود. در عقب آمبولانس را باز کردند. احمد آقا دست آقا روح الله را گرفت و سوار شدند. راننده، دنده کمک ماشین را زد. با سرعت تمام از روی قبرها و چاله چوله ها راه افتاد. آژیر آمبولانس روشن بود. شیخ علی اکبر هم از بلندگوی آمبولانس می گفت: ‏

‏- برید کنار. برید کنار. از سراه رد بشین. حال یکی از علما به هم خورده، باید به بیمارستان برسونیمش. ‏

‏مردم اگر می فهمیدند آقا روح الله داخل آمبولانس است، آمبولانس را هم سرِ دست، بلند می کردند. با این ترفند، آقا روح الله را از بهشت زهرا بردند بیرون. جاده پر از جمعیت بود. فرقی با داخل بهشت زهرا نداشت. چند دقیقه ای به سمت تهران رفتند. خلبان هلی کوپتر که از بالا آمبولانس را دیده بود در یکی از فرعی ها فرود آمد. آمبولانس را آژیرکشان به هلی کوپتر رساندند. جمعیت که متوجه حضور آقا روح الله شده بود دوباره به سمت هلی کوپتر خیز برداشت. با زحمت، آقا روح الله را سوار هلی کوپتر کردند. احمدآقا پیشنهاد کرد بروند جماران. اما جماران نزدیک کوه بود. دار و درخت زیادی هم داشت. هلی کوپتر نمی توانست بنشیند. خلبان، ذوق زده گفت: ‏

‏- آقا بریم نیرو هوایی؟‏

‏ شیخ علی اکبر گفت: ‏

‏- می خوای ما رو ببری توی لونۀ زنبور؟!‏

‏خلبان که دمغ شده بود گفت:‏

‏- پس کجا بریم؟ ‏

‏شیخ علی اکبر دوباره فکری به ذهنش زد. صبح که می آمد ماشینش را نزدیک بیمارستان پارک ‏


‏کرده بود. اما فعلاً باید از آسمان پایین می آمدند تا در زمین تصمیم بگیرند کجا بروند. رو کرد به خلبان و گفت: ‏

‏- جناب سرگرد! می تونی بری بیمارستان هزار تخت خوابی؟ ‏

‏خلبان با اعتماد به نفس جواب داد: ‏

‏- حاج آقا! هر جا بگی می رم پایین. ‏

‏- پس بریم بیمارستان. ‏

‏- بریم آقا.‏

‏چند دقیقه بعد، صدای هلی کوپتر فضای بیمارستان را برداشته بود. کارکنان بیمارستان که از فرود هلی کوپتر نظامی تو محوطه بیمارستان تعجب کرده بودند دور هلی کوپتر حلقه زدند. ناطق پیاده شد و به طرف دکترها و نرس هایی که با تعجب به هلی کوپتر و سر و وضع آشفته شیخ علی اکبر نگاه می کردند رفت. صدا به صدا نمی رسید. داد زد:‏

‏ـ آقا یه آمبولانس به ما بدین. فوری فوتیه. لازم داریم.‏

‏رییس بیمارستان، هاج و واج بهش نگاهی کرد و گفت: ‏

‏حاج اقا! اینجا بیمارستانه. آمبولانس برای چی می خوای؟ نمی شه. اگر مریض دارین باید ببریمش داخل. ‏

‏بعد هم با اشاره او پرستارها رفتند یک برانکارد آوردند. شیخ علی اکبر که حسابی خسته و کلافه بود برانکارد را پرت کرد و داد زد: ‏

‏- بابا! ما آمبولانس می خوایم، شما برانکارد می آرین؟ ‏

‏یکی از دکترها که انگار شیخ علی اکبر را می شناخت جلو رفت و گفت: ‏

‏- حاج آقا! من یه پژو دارم، بیارم؟‏

‏شیخ علی اکبر گفت: ‏

‏- بیار آقا. خدا پدرتو بیامرزه. زودتر.‏

‏دکتر، ماشین را برد نزدیک هلی کوپتر. در هلی کوپتر که باز شد چشم پرستارها و دکترها به آقا ‏


‏روح الله افتاد. دوباره جیغ و فغان از همه بلند شد. اوضاع به هم ریخت. خانم پرستاری جلو دوید و دست آقا روح الله را گرفت تو دستش و بنا کرد به گریه کردن. با زحمت او را از آقا روح الله جدا کردند. نشستند توی ماشین. ماشین راه افتاد. چند دقیقه بعد، به بن بستی که صبح ماشینش را پارک کرده بود رسیدند. از دکتر عذرخواهی و تشکر کردند. دکتر باورش نمی شد آقا روح الله سوار ماشینش شده باشد. سوار پیکان شیخ علی اکبر شدند و سه نفری راه افتادند توی خیابانهای تهران. همه جا خلوت بود. همه رفته بودند بهشت زهرا دنبال آقا روح الله. ‏

‏احمدآقا پرسید: ‏

‏- آقا بریم جماران؟ ‏

‏آقا روح الله گفت: ‏

‏- نه. ‏

‏دوباره سؤال کرد: ‏

‏- پس کجا بریم آقا؟ ‏

‏آقا روح الله گفت: ‏

‏- منزل آقای کشاورز. ‏

‏منزل آقای کشاورز را بلد نبودند. احمد آقا فقط می دانست که کشاورز در خیابان اندیشه زندگی می کند. پرسان پرسان رفتند جلوی منزل کشاورز. احمد آقا گفت: ‏

‏- گمونم همین جاست. ‏

‏در را زدند. پیرزنی در را باز کرد. چشمش که به آقا روح الله افتاد نزدیک بود پس بیفتد. باورش نمی شد. وارد منزل که شدند آقا روح الله رفت آشپزخانه. احوال تمام فامیل ها و اقوام را پرسید. باورشان نمی شد بعد از آن همه سال دوری و گرفتاری هنوز هم فامیل را یکی یکی به اسم و نشانی یادش باشد. زیر چشم های آقا روح الله از شدت خستگی کبود شده بود. برای احمد آقا و ناطق هم رمقی نمانده بود. نماز ظهر و عصر را که خواندند پیرزن غذای ساده ای آورد و خوردند. ‏


‏در بهشت زهرا، اعضای کمیته  استقبال آقا روح الله را گم کردند. هیچکس خبر نداشت بعد از پرواز هلی کوپتر چه بر سر آقا روح الله آمده. دوباره اضطراب و دلشوره بالا گرفت. همه نگران بودند که نکند رژیم، آقا روح الله را گرفته باشد. ‏

‏در منزل کشاورز، آقا روح الله و همراهانش، بعد از یکی دو ساعت استراحت کمی حالشان جا آمد. احمدآقا تلفن زد به مدرسه رفاه. شک نداشتند که ساواک تلفن ها را کنترل می کند. بنابراین با رمز و اشاره به حسین آقا، پسر آقا مصطفی گفت:‏

‏- حسین آقا! ما خونه کسی هستیم که تو بهشت زهرا کنارت ایستاده بود. ‏

‏احمد آقا، در بهشت زهرا، آقای کشاورز را کنار حسین آقا دیده بود. یک ساعت بعد آقای پسندیده با چند نفر دیگر رفتند منزل کشاورز. هنوز شب تمام نشده بود که آقا روح الله به مدرسه رفاه رفت. و یک دهه  تاریخ ساز در ایران شروع شد.‏

‏***‏

‏بعد از فوت آیت الله بروجردی، و جریانات 15 خرداد، مسأله مرجعیت آقا روح الله پیش آمد. مردم استقبال زیادی از این قضیه داشتند. اما رژیم چون از طرف آقا روح الله، احساس خطر می کرد به این فکر افتاد که از بین خود علما کسانی را پیدا کند و مرجعیت آقا روح الله را بکوبد. یکی از یاران قدیمی آقا روح الله، این جریان را به ایشان  گفت: ‏

‏- آقا از بیت بعضی از آقایون یک سری حرکتهای مشکوکی علیه شما شروع شده. ‏

‏ آقا روح الله گفت: ‏

‏- من باکی از این مسائل ندارم. شما هم کاری به کار آنها نداشته باشید. مردم با ما هستند. این یادتان باشد. ‏

‏وقتی بعد از پانزده سال، آقا روح الله به ایران برگشت، اولین روزی که وارد خانه شد چشمش با آن یار قدیمی افتاد. انگار حرفی را که سالها پیش خودش نگه داشته بود، حالا وقت گفتنش بود. او را صدا کرد و گفت: ‏

‏ـ آ شیخ یوسف! یادته چند سال  پیش، یه روز جمله ای به من گفتی و منم یه جوابی به شما ‏


‏دادم؟‏

‏و او جواب داد: ‏

‏ـ بله آقا. کاملا یادمه.‏

‏آقا روح الله که انگار مسأله مهمی برایش حل شده باشد، لبخندی زد و گفت: ‏

‏ـ فکر نمی کنی این تبعید چند ساله به خاطر این باشه که اون روز من به شما گفتم مردم با ما هستند و نگفتم خدا با ماست؟!‏

 

 

منابع:

‏برداشت هایی از سیره امام خمینی(س)، غلامعلی رجایی،  چاپ سوم، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، تهران، 1381.‏

‏در سایه آفتاب، یادها و یادداشت هایی از زندگی امام خمینی(س)، محمدحسن رحیمیان، مؤسسه فرهنگی پاسدار اسلام، قم، 1370.‏

‏حدیث بیداری‏‏، ‏‏نگاهی به زندگینامه آرمانی - علمی و سیاسی امام خمینی (از تولد تا رحلت)، حمید انصاری، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چ 37، 1388، تهران. ‏

‏سیره اخلاقی تربیتی امام خمینی، علی اصغر الهامی نیا، نشر زمزم هدایت، چ 6، 1391. ‏

‏صحیفه امام، روح الله خمینی(س)، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)،  چ 7، 1383، تهران.‏

‏پایگاه اطلاع رسانی اسناد انقلاب اسلامی، ‏‎www.irdc.ir‎


310612

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎