همین طور روزها می گذشت و 13 بدر رفتیم توی دل طبیعت
و یگ دفعه حس کردیم مادر بزرگ گم شده!
مادر بزرگ کجایی؟
ولی اشتباه کردیم، بابا بزرگ گم شد. و مادر بزرگ با نگرانی
تمام زنگ زد پلیس و نشونیهای پدر بزرگ رو داد..
آره یک مرد قد بلند... کشیده... چهار شونه، چشمهای سبز،
موهای بلند... حدوداً 34 ساله...
؟!
؟!
و بالاخره بابابزرگ پیدا شد فقط نفهمیدیم چرا لهجه
بابابزرگ عوض شده !!
خَیلی چاکریم... در بست
بدون تو راهی... فرمونتیم...
وقِتیم.. لاستیکتیم
... کِریم
دوباره زدیم بیرون رفتیم شهر بازی... سوار قطار شدیم
و مادر بزرگ بالا آورد و بابا بزرگ بی حال شد...
رووق
بگو نگه داره... !
چرا بستنی تو
پسته داره
مال من
نداره...
اومدیم پایین رفتیم سوار ماشین برقی شدیم ولی
نفهمیدیم چرا بابابزرگ همه چی رو جدی می گیره...!!
خیال کردی... مرتیکه..
صبر می کنیم افسر بیاد کروکی بکشه
به من می زنی...!
عید تموم شد، انگار بابابزرگ و مادر بزرگ از شهر خوششون اومده
بود چون رفتن هر دو شون جراحی پلاستیک کردند و کلی عوض شدن و رفتن
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 162صفحه 15