در سوگ خورشید
علی موسوی گرمارودی
مردی که آهن از نفسش نرم میشد
و عزمش، پیشاپیش کالبد گام برمیداشت
و تنش پاسدار روح وی بود.
مردی به صداقت گیاه باغچههامان:
هرگز دیدهای شمعدانی، دروغ بگوید
هرگز دیدهای قرنفل، چاپلوسی کند
یا سرو، پیش سپیدار، سر فرود آورد
مردی به روانی موج
در خاستن
و کران تا کران رفتن
مردی به زلالی باران
در نوشاندن
به صداقتِ آتش
در سوختن
مردی که پولاد از چین ابرویش
به هم میپیچید
و الماس از نگاهش سوراخ میشد
مردی که نگه نمیکرد
مینگریست
مردی که غمان امّت را
در خویش
میگریست.
لبانش در گفتن
و چشمانش در شنفتن
مردی با چشم و زبان و گوشی در صداقت برابر
مردی که با طراوت میگفت
با سخاوت میشنفت
مردی که گلخندهاش از سنگ و آهن
شکوفه میرویاند
بی تو اینک جهان چه خواهد کرد؟
ای سنگ محک
اگر تو نبودی
کجا شیشۀ عرفات
و برخی دیگر از شیشههای مات
میشکست؟
اگر تو نبودی
شاید ما هنوز
ستمهای پیچیده در زرورق را
به نام شکلات میمکیدیم
اگر تو نبودی
ما کی به خود میرسیدیم؟
اگر تو نبودی
وهن وابستگی را
چگونه از پیشانی تاریخمان میستردیم؟
هیچ آزاده نیست که وامدار تو نیست
من خود به تو وامی مضاعف دارم:
اگر چشمان مهربان تو
عبور صادق پروانهها را
در بوستان به خاطر نمیسپرد
و حقجویی سلیمانیّت
عدل را در خانۀ موران به میهمانی نمیبُرد
اینک من، در سوگ تو
این برگ سبز را نیز
به ملت خود
هدیه نمیتوانستم کرد.
بیا فتوّت آن پیر میفروش نگر
که جرعهای ز کرامت، به خاک راه افکند
اینک شکوه تو را بر دوش میبرند
تا در خاک نهند
اما تمام روی زمین، از تو بارور
و آسمان از روح تو، پر شده ست.
دو روز پیش
کودکی تو را میبوسید
و تو چنان زلال او را مینگریستی که
معصومیت کودک
در کفﮥ نگاه تو
سبکبار میشد
دریغا آن سطوت
به وسعت یک جهان
که در چنبر بازوان کودکی میگنجید
دریغا مردی از تاریخ پیشتر
و از همه بیشتر
مردی که از بهار یادگار ماند
چون بذر در خاک شد
اما، در شکفتن ماندگار ماند.