کاغذ نمکی
این یعنی چالش...!
- با اشتهای کامل و جیب خالی میروی دو پرس
کوبیده با کلیۀ مخلّفات نوش جان میکنی و وقتی میخواهی از غذا خوری بیرون بزنی تازه متوجّهت میکنند
که اسم فامیل صاحب غذاخوری صلواتی بوده...
- توی اتوبوس کلّی آدم جلوییات را هل میدهی و به در و دیوار، صاف و پرس میکنی تا خودت جای بیشتری
داشته باشی. وقتی آن آدم کاسۀ صبرش سرازیر میشود و بر میگردد تا یقهات را بگیرد تازه متوجّه میشوی که اِ...
آقای خشونتیان ناظم مدرسۀتان است...
- فکر میکنی دکمۀ قرمز بالای در مترو و پیامهای هشدار دهندهاش مثل خیلی از چیزها الکی است و تنها برای
سرکار گذاشتن مخاطب است. بنابراین یواشکی انگشتت را میگذاری روی دکمه
و حالا نزن و کی بزن ولی به محض رسیدن به اولین ایستگاه مأموران
مترو با پس گردنی پیادهات میکنند و تازه آن موقع میفهمی که از
همان بلند گوی تعبیه شدۀ کنار دکمه، آقای راننده کلّی هوار کشیده و
تو تمام مدّت فکر میکردی این فقط صدای همهمۀ مردم در شلوغی
است نه چیز دیگری...
- دست کثیفت را با لباس مانکن جلوی یک مغازه پاک
میکنی تازه وقتی چانهات را بالا کشیدند متوجّه میشوی که آن
آقای خوش تیپ مانکن نبوده و صاحب مغازه بوده است...
- وقتی سریع عشقولانهترین جواب دنیا را به یک اِس. اِم. اِس عشقولانه
سِند میکنی و آن طرف هم همزمان دارد این اِس. اِم. اِس را برایت
میفرستد که ببخشید اشتباه فرستاده بوده...
- سیصد کیلومتر دنبال اتوبوسی میدوی تا مدرسهات دیر
نشود و از ته حلق و حنجرهات فریاد میزنی: آقا نگه دار! ...
تازه وقتی نگه داشت متوجّه میشوی
آن اتوبوس سرویس کارکنان کارخانه
رب گوجه فرنگی است...
مریم شکرانی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 116صفحه 15