خدا پرست
روزی بود و روزگاری بود . یک شب نصف شب جبرئیل که فرشتۀ پیغام رسان خداست ، شنید که خداوند می گوید : « بلی ای بندۀ من ! » و به صدای دعا و عبادت یکی از بندگانش جواب می دهد .
جبرئیل با خود فکر کرد : « معلوم می شود یکی از بندگان پاک و بی آلایش خداست که دارد با خدا راز و نیاز می کند و خاطرش پیش خدا عزیز است . در این موقع هم نمی توانم چیزی بپرسم ، خوب است بروم این بنده خدا پرست را بشناسم و برگردم . »
جبرئیل پر زد و در آسمان ها گردشی کرد و هر جاکه نشانی از بندگان خوب خدا داشت جستجو کرد و نشانی از آن عابد نیافت . زود به جای خود برگشت و دید همچنان صدای آن بنده شنیده می شود و توجه خداوندی به او ادامه دارد .
فرشته فکر کرد : « این که نمی شود ، من جبرئیل باشم و این بندۀ خدا را نشناسم ؟ » شاید هم خبری و پیغامی پیدا شود و باید جایش را بلد باشم ، حالا که خدا به این بنده لطف دارد بروم او را در دنیا پیدا کنم و هر جا که هست بشناسمش . » جبرئیل در یک چشم به هم زدن خودش را به زمین رساند و سری به خانۀ کعبه و بیت المقدس و مسجد های بزرگ زد و دید چنین کسی پیدا نیست . در این شهر ، در آن شهر ، در کوهستانها ، در صحراها ، در جزیره ها ، هر جا که پیروان دین های بزرگ عبادتگاهی داشتند و هر جا که بندگان خاص خدا شبها با خدا راز و نیاز می کردند ، همه جا را سر زد و در آن وقت شب ، آن حالتی را که می شناخت و نشانی که می دانست در کسی ندید .
جبرئیل تعجب کرد و ناچار برگشت به جای خودش و گفت : « خدایا ! دانا تویی و توانا توی ، من می خواستم این بندۀ خوب را که دلش پیش تو بود پیدا کنم ولی نتوانستم ، که بود آن کسی که اینقدر سعادت داشت و تو دعایش را می شنیدی و به او توجه داشتی ؟ »
خداوند گفت : « بد نیست که او را بشناسی ، اگر می خواهی بشناسیش باید به آن دیر بزرگ نزدیک شهر روم بروی تا بر تو معلوم شود . »
جبرئیل پر زد و آمد به دیر ، دید آنجا یک بتخانه است و یک مرد بت پرست جلو یک بت سنگی نشسته است و بت را صدا می زند و های های گریه می کند و زاری می کند و دعا می کند و حاجت می خواهد ، و معلوم است که خیلی دلشکسته است و همان است که صدایش را شنیده بود .
جبرئیل برگشت و گفت : « خدایا ! من که غیب نمی دانم و چیزی از کار های خدایی سر در نمی آورم اما در این یک رازی هست که نمی فهمم . مگر ما به مردم نگفتیم که خدا را بپرستند و مگر این همه پیغمبرها مردم را از بت پرستی منع نکردند . نمی فهمم پس چگونه تو با لطف و محبت خود به این بت پرست هم توجه داری ؟ »
و جبرئیل جواب شنید : « تو نمی دانی ولی ما می دانیم که چه می کنیم . این مرد بت پرست را نمی پرستد بلکه دلش با خداست ، او یک شخص بی خبر است که راه را نمی شناسد و تا دیده است بت را دیده است او می خواهد پاک باشد ، می خواهد خوب باشد ، می خواهد خوبی کند ، خیر مردم را می خواهد و آزارش به دیگر بندگان خدا نمی رسد ، دلش پاک است و دلش پیش کسی است که می تواند درد او را بداند و جانش را صفا بدهد و بت این کاره نیست ، ماییم که خدای بخشندۀ مهربانیم و ماییم که صدای بندگان را وقتی راست می گویند و می خواهند بندگی کنند می شنویم . صدای پیغمبران هنوز به گوش این مرد نرسیده اما اگر رسیده بود او هم خدا پرست بود و حالا اگر مادعای او را نشنویم و جواب او را ندهیم دیگر کیست که بشنود و کیست که جواب بدهد ؟ »
جبرئیل گفت : « هیچ کس . خدایا بزرگی به تو برازنده است و تویی که همه چیز را می دانی و همۀ عالم به لطف تو پایدار است و همه به محبّت تو محتاجند و تویی که با همه مهربانی . »
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 34