شعبده باز نویسنده : انید بلیتون ترجمه : سعیده موسوی
داستان شعبده باز
جیمی خیلی افسرده و غمگین بود . آن روز برای شرکت در یک مهمانی دعوت داشت ولی حالا سرما خورده بود ، می بایست در رختخواب می ماند و استراحت می کرد . مادرش هم که خیلی برای او ناراحت بود گفت : « بخند عزیزم ، در آینده به مهمانی های زیادی خواهی رفت . »
جیمی گفت : « درسته ! اما در این مهمانی قراره که یک شعبده باز بیاید؛ فکرش را بکن مامان ! آه ای کاش می توانستم او را ببینیم . »
مادر از اینکه او را در رختخواب می دید غمگین به نظر می رسید .
این مهمانی حسابی فکر جیمی را به خودش مشغول کرده بود؛ هر چند که او سعی می کرد جور دیگری وانمود کند . برای همین لبخندزنان در رختخوابش دراز کشید و سعی کرد به سر و صدای بچّه ها که یکی یکی برای شرکت در جشن وارد خانه همسایه می شدند توجّهی نکند . مادر برای جیمی یک فنجان چای گرم آورد و جیمی پس از نوشیدن چای ، دوباره به رختخوابش برگشت . هنوز خوابش نبرده بود ، صدای ضربه زدن به در را شنید و گفت : « بفرمایید» . فکر کرد شاید خانم جین مستخدم خانه باشد . امّا او نبود بلکه یک مرد عجیب و غریب بود که کلاه بلندی به سر داشت . او یک پیراهن بلند پوشیده بود که تصاویر هلال ماه و ستارگان روی آن نقاشی شده بود . مرد به جیمی کوچولو که تعجب کرده بود گفت : « شنیدم که حالت خوب نیست ، آمدن اینجا که ببینمت احساس کسالت می کنی ؟ »
جیمی گفت : « یک کم ناراحت کننده است که سرما خورده باشی و مجبور باشی در رختخواب بمانی وقتی که می دانی خانه همسایه بغلی جشن است و یک شعبده باز هم قرار است بیاید . »
مرد عچیب و غریب گفت : « شعبده باز ! تو شعبده بازها را دوست داری ؟ » جیمی گفت : « بله همین طور است . چون در مهمانی ای که سال گذشته رفتم یک شعبده باز بود که از یک دستمال ابریشمی چند تا ماهی قرمز کوچولو بیرون آورد و آن ها داخل یک لیوان آب شنا کردند . هیچ چیز در آن دستمال نبود چون آن دستمال مال من بود و قبل از رفتن به مهمانی حسابی تمیزش کرده بودم . »
مرد عجیب و غریب گفت : « پوه ! اینکه چیزی نیست . من می توانم کاری کنم ماهی های کوچولو از جیب شلوارت بیرون بیایند و در فنجان چایت شنا کنند . » جیمی گفت : « تو نمی توانی» مرد گفت : « خیلی خوب . پس اینجا را نگاه کن . » و ناگهان دستش را در جیب جیمی کرد و سه تا ماهی را که وول وول می کردند بیرون آورد و انداخت توی فنجای چای پسرک و یک دفعه فنجان پر از آب شد . ماهیها با شادمانی شنا کردند و بعد به هوا پریدند و ناپدید شدند . جیمی که مبهوت شده بود گفت : « اوه ! چطور این کار را کردی ؟ »
مرد گفت : « آها . چیز های عجیب تر از این هم می توانم انجام دهم . »
جیمی گفت : « پس تو باید یک جادوگر باشی . »
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 24