پیرمرد با تعجب پرسید :
- چه خطری داره ؟ من ده ساله آنجا ، مجلس ایگیرم . ایسا چرا نتونم ، میه چطور شده ؟
میرزا گفت :
- خب مگر نشنیدی ؟ دولت قدغن کرده ، کسی برای امام حسین مجلس بگیره .
پیرمرد که مثل اینکه ، اصلاً در این دنیا زندگی نمی کند پرسید :
- خب دولت چرا این کار کرده ؟ ای کار که خوب نیه ! بهتر از مجلس سیدالشهداء چه ؟ بعد هم با مو که کسی کاری ناره . مو سر او کوه ، سی خودم ، نوحه ایخونم . چه کار به دولت ؟
میرزا اسدالله گفت :
- کربلایی ، حواست نیست تو با اُنا کاری نداری ، اما اُنا با تو کار دارن . اصلاً این دستور خود رضا شاهه که هر کی مجلس به پا کرده بگیرنش . اینا حتّی دستور دارن اگه لازم شد ، مردم را با تیر بزنن . تو هم بهتره امسال ، بالای اون تپه عزاداری نکنی . بیا قاطی مردم ، اینطوری بهتره .
پیرمرد ، ابروهایش را درهم کشید و گفت :
ها والله ، رضا شاه گفته ؟ دور از جناب ، دور از جناب ، رضاشاه غلط کرده . مو از بالای کوه پایین بیا نیستم . همونجا روضه خوانی ایکنم . با کسی هم کاریم نیست . کسی هم با مو کای ناره . هر کی هم ایخواد منو بکشه ، خوب بکشه ، حرفی نیه !
پیرمرد پا شد و از حجرۀ میرزا اسدالله بیرون آمد . چند نفر دیگر از کسبه را دید و به حجرۀ پهلوان رسید . تازه رفته بود داخل و با پهلوان ، چاق سلامتی می کرد که میرزا اسدالله هم وارد حجره شد و گفت :
- حاج پهلوان ، شما یه چی به این کبلایی بگو ! ما که هر چی بهش می گیم ، قبول نمی کنه . بهش میگیم دولت غدغن کرده ، خطرناکه امسال بیا قاطی مردم عزاداری کن ، تو کتش نمی ره ، که نمی ره .
پیرمرد از پهلوان پرسید :
- راستی ، راستی دولت قدغن کرده پهلوان ؟ این میرزا چی ایگویه ؟
پهلوان هم گفت :
- میرزا درست میگه کبلایی . من هم صلاح نمی دونم ، امسال بیایی قاطی مردم عزاداری کنی . بهتره . می ترسم خدای نخواستم جونت به خطر بیفته . پیرمرد که با حرف های پهلوان ، مطمئن شده بود که خطر هایی هست گفت :
جون مو چه قابل داره پهلوان ، مو پایین بیا نیستیم . مو همونجایی که آقام ، ایمو کُر داده همونجا عزاداری ایکنم !
بعد در حالی که چشمهایش ، پر از اشک شده بود و به گوش های از حجره چشم دوخته بود گفت :
- کسی ماجرای مونه ، ندونه پهلوان . مو فقط برای تو ایگم . سی سال بی که مو بچه دار نه بیم . دیه پیر شده بیم ، عیالم هم پیر شده بی . انقدر نذر و نیاز ایکرده بیم که خسته شده بیم . ایه روزی از ناراحتی ، گریان و نالان زدم به کوه و رفتم به نزدیک ایه محل ، نشستم روی کوه . گریه کردم و صورتم رو روی خاک هشتم و با خدا راز و نیاز ایکردم و اُتُم : از عظمت و بزرگیت ، چه کم بی که مو هم یه زایی ، چیزی گیرم آیه ؟ !
همونجا حسین ، حسین ایکردم و گریه و ناله ایکردم و آقامو پیش خدا ، واسطه کردم . ایقدر گریه و زاری کردم که خوابم برد . تازه خفته بیم . آقا تشریف آوردن . هی ، چه ، آقا نگو ، آفتاب ! مثل ایی بی که عالم همه نور بی . آقا اومد ، کنارم نشست . دست هشت سرم و گفت :
- آی کربلایی قاسم ، پسر آتقی ، سی چه ناراحتی عزیزم ؟ چرا گریه و ناله ایکنی .
موروی پاهاش افتادم و گفتم :
- آقا جونم ، قربانت برم . قربون بزرگی و مهربونیت برم . آقاجون ، پیر شدم ، کور و کر شدم . اما زایی ندارم . بعد از مو چراغ خونه م خاموش آبیه . سی اینه که دلم خونه . آقا جون شما درگاه خدا دعا ایکن ، یه زایی به مو ایده ، قربانی شما لِکنم .
آقا دستی سرم کشید و گفت :
- نه کربلایی ، نه ! ما نیذاریم چراغ خونۀ تو خاموش بمونه . تو دوست مونی . بعد هم آقا ، دو شاخۀ تر و تازه که هر کدام ایه شکوفۀ قشنگ داشتن ، هشت تو دامن مو و گفت :
- کربلایی ، دو تا کُرای تو دادیم . قدر شونه بدون . سی مو هم مجلس روضه ایگیر همینجایگیر .
آقا تشریف برد ، از خواب بیدار شدم . چشمم افتاد ، دیدم دو تا شاخۀ تر و تازه تو دامنوم بی . دو تا شاخه که هر کدام ، یه جوانه داشت . چه ایگم پهلوان ، چه ایگم که چه کردم . ایندر حسین ، حسین گفتم و به سر و جونم کوفتم که از حال رفتم . بعد از آن خواب ، چند وقت بعد خدا ، از کُر رو به مو داد که نومش رو حسین هشتم .
بعد ای کُر رو به مو داد ، که نومش رو حسین هشتم . حالا دونستی پهلوان که سی چه ، مو انجا مجلس عزا ایگیرم ؟ هر اتفاقی خوا بیفته ، بزار بیفته پهلوان ، مو همونجایی که آقامو زیارت کردم . همونجایی که آقا دست به سرم هشت و نوازشم کرد ، همونجایی که آقا کُر به مو داد ، همونجا عزاداری ایکنم پهلوان .
کربلایی ساکت شده بود و پهلوان و میرزا اسدالله ، آرام آرام گریه می کردند . پهلوان بلند شد و صورت کربلایی را بوسید و مبلغی را به عنوان نذری در سینی گذاشت ، سر دو پسر بچه را بوسید و گفت :
- عیبی نداره کربلایی ، امّا مواظب خودت باش . این بی ایمونا ، به کسی رحم نمی کنن ، حواست را جمع کن . ما را هم دعا کن .
کربلایی قاسم و دو پسرش ، پرچم به دست از حجرۀ پهلوان دور می شدند و پهلوان و میزا اسدالله هنوز گریه می کردند و به این همه خلوص رشک می بردند . ادامه دارد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 76صفحه 9