داستان پهلوانی
خسروآقایاری
پهلوان رضا گرجی دوز و یوسف ترکمن
قسمت اول
صدای نعره های یوسف ترکمن زیر تاق کهنه بازارچه پیچیده بود. وقتی که عربده می کشید ، مثل این که زلزله شده باشد ، تمام دیوارهای بازارچه می لرزید. یوسف با قامت بلند مثل درخت چنار بین چند نفر از فرّاش* های حکومتی ایستاده بود. شلّاق کلفتی را که در دست داشت ، به پاهای خودش می کوبید و فریاد می زد : "پدر سوخته های مفت خور ، فکر کردید شهر هرته؟ نکته فکر کردید حکومت الکیه؟ حکومت خرج داره این همه دم و دستگاه و فرّاش و نوکر از کجا باید نون بخورن؟ خب معلومه ، رعیت باید خرج اینها رو تامین کنه. زیر سایه حضرت حاکم توی امن و آسایش زندگی می کنین ، راحت دارین توی این شهر خرید و فروش و کاسبی می کنین ، اونوقت نمی خواین حقّ حکومت رو بدین؟
اینکه یه لقمه نون راحت می خورید از صدقه سر حضرت حاکمه. باید یه لقمه بخورید وده تا لقمه صدقه بدین و دعاگوی شازده حاکم باشین."
چشمهای ریز و بادومیش توی پهنای صورت سیاهش ، مثل یک لکه خون بود که در رنگ سیاه دویده باشد.
توی همه شهر اصفهان اسم یوسف سیاه ترکمن ، پهلوان حکومتی و فرّاشباشی* دربار را که می بردی ، مردم از ترس قالب تهی می کردند. یوسف هم قلدر بود و هم زورگو و ظالم. ظل السطان* هم کسی را بهتر از او پیدا نکرده بود تا اختیار دربار و جمع کردن مالیات از مردم شهر را به او بدهد. یوسف هم در این مدت الحق خوش خدمتی کرده بود. به زور شلاق و چوب و فلک از مردم مالیات می گرفت.
چند نفر کاسبی که مقابل او ایستاده بودند ، جرات نفس کشیدن هم نداشتند ، از ترس ، رنگ به صورتشان نمانده بود.
پشت سر یوسف سیاه ، چند نفر نگهبان گردن کلفت قلاده سگ درّنده ای را در دست داشتند. سگ مثل صاحبش خرناسه می کشید و دندانهای تیزش را به مردم نشان می داد. سگ سیاه بود و غول پیکر ، درست مثل خود یوسف. اگر نگهبانها سگ را رها می کردند ، در یک چشم برهم زدن ده نفر را پاره می کرد.
مردم می گفتند یوسف ، مادر این توله را زیر ضربات چوب و شلاق کشته و از کوچکی به او خون خورانده تا وحشی و خونخوار بار بیاید. سگ به طرف مردم خیز برمی داشت و نعره می زد و می خواست زنجیر خود را پاره کند. نگهبانها زنجیرهای قلاده را راست و چپ می کشیدند تا او را کنترل کنند.
دوباره یوسف نعره زد : "همین که شب تو خونه هاتون راحت می خوابید و زن و بچه تون آسایش دارن به خاطر چیه؟ همش از صدقه سرحضرت حاکمه. اگه یه روز حکومت نباشه ، راهزنها زندگی تون رو به تاراج می برن و زن و بچه تون رو اسیر می کنن.
این دفعه سومه که واسه گرفتن حق حکومتی اومدم و آه و ناله و ننه من غریبم در میارین. کسی جرات نداره به یوسف ترکمن جواب سربالا بده ، پدرِ پدر سوخته تون رو درمیارم. به من میگن ، یوسف ترکمن ، هرکی بخواد به من نارو بزنه میندازمش جلوی این سگ تا تیکه پارش بکنه."
یکی از کاسبها به خودش جرات داد و گفت : "یوسف خان همه فرمایشهای شما بالای سر. مگه خدای نکرده ما گفتیم که نمی خوایم حق حکومت رو بدیم ، کی جرات داره همچه حرفی بزنه. ما فقط خواهش کردیم ، چند وقت دیگه به ما مهلت بدین تا این پول رو تهیه کنیم."
یوسف دوباره داد زد : "یعنی چه ، این دفعه چندمه که این حرف رو به من می زنین. نکنه بازم می خواین منو سر بدوونید؟
بعدش هم تازه ، اونی که بیارید بدید ، حق حکومتیه. پس حق من و این فراشهایی که ده دفعه تا حالا اومدیم و رفتیم چی میشه؟
یعنی ما این همه مدّت الکی زمین رو گز کردیم و هی اومدیم و رفتیم؟"
مشت ماشاالله بقال که می دید یوسف ترکمن آروم تر حرف می زنه ، نفس راحتی کشید و بریده بریده گفت : "اختیار دارید قربان ، حقّ زحمت شما هم روی چشم. هرچی که اینجا هست به شما تعلق داره. اصلا هرچی که
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 48صفحه 12