یاد دوست
هدیه
آن روز خانه کوچک امام شلوع بود؛ چون روز تولّد حضرت زهرا و روز تولّد امام بود. همه خوشحال بودند. نوه های امام توی حیاط بازی می کردند و امام توی اتاقش مطالعه می کرد.
چند دقیقه بعد ، امام بلند شد تا پنجره اتاق را باز کند. از میان پنجره ، نگاهش به یکی از نوه هایش افتاد. او کنار دیوار آجر نشسته بود و به بازی بچّه ها نگاه می کرد.
امام از پشت پنجره او را صدا زد : «بیا اینجا ببینم.»
او بلند شد و به طرف اتاق پدربزرگ رفت. امام عینک را از روی چشمهایش برداشت و با مهربانی پرسید : «چرا تو با بچه ها بازی نمی کنی؟»
نوه امام سرش را پایین گرفت و گفت : «آخر من دوست داشتم برای روز تولد شما هدیه بخرم ولی نتوانستم پولهایم را جمع کنم.»
امام دستی روی سرش کشید و گفت : «همین که به فکر من بودی ، خیلی ممنونم. ولی امروز ، روز مادر هم هست ، دُرُسته؟»
- بله ، آقاجان!!
- خُب ، تو برای مادرت چیزی خریده ای؟
نوه امام آهی کشید و گفت : «خیر!»
امام ادامه داد : «اگر ناراحت نمی شوی ، من می خواهم به تو پول بدهم تا برای مادرت هدیه بخری.»
بعد ، از روی طاقچه مقداری پول برداشت و به نوه اش داد. اشک شوق روی گونه های نوه امام جاری شد. او با خوشحالی پدربزرگ را بغل کرد و امام با مهربانی او را بوسید.
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 48صفحه 10