هر وقت مرا میبینند، میگویند: «خاله خُله چطوره؟»
اولاً که خُل بودن با خیالاتی بودن، یکی نیست. دوماً که من قسم میخورم همهی حرفهای خاله جانم راست است.
شما بگویید! آدم وقتی که چیزی را به چشم خودش میبیند، میتواند بگوید که ندیده؟ خب، من چطور میتوانم بگویم که «بیبی غول بانو» را در خانهی خاله خالخالی ندیدهام؟
بله، تعجب نکنید! خودم دیدم. با همین دو تا چشمم دیدم. نشسته بود گوشهی اتاق و قلیان میکشید و با خاله جانم گپ میزد. البته خاله خالخالی مجبور شده بود روی طاقچه بنشیند تا بتواند به چشمهای بیبی غول بانو نگاه کند؛ چون که بیبی غول بانو اصلاً دوست نداشت وقتی با او حرف میزنند، نگاهش نکنند!
بله، نشسته بودند و قلیان میکشیدند و با هم حرف میزدند. حرفشان هم دربارهی نوهی بیبی غول بانو بود که تازه به دنیا آمده بود. میخواستند برایش اسم پیدا کنند. (بیبی غول بانو همیشه در کارهای مهم با خاله خالخالی مشورت میکرد.)
خاله جانم میگفت: «اسمش را بگذارید غول غولک، یا غول مَنُگلی، یا غول نازخانم...»
اما بیبی غول بانو مخالف این جور اسمها بود. میگفت: «نه، این اسمها مناسب یک شاهزاده غول نیست. باید اسم بهتری پیدا کنیم!»
خلاصه آنقدر فکر کردند و اسمهای جورواجور گفتند تا بالاخره یک اسم مناسب پیدا کردند. چه اسمی؟ شابیبی غول!
آن موقع من خیلی کوچکتر از حالا بودم. فکرش را هم نمیکردم که یک بچه آدمیزاد بتواند با یک بچه
افسر خلبان ارتش نروژ- سال 1941
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 34