تورج یواشکی زیر گوش مامان گفت: وای مامانی! موش همه رو خورد. میمونِ من بیدست شد. ببری بیخطِ بیخط شد. یک چرخِ دوچرخه هم هام هام خورد. وای چه دندانهایی داشت! کلهی عروسکم هام هام! یه موش اندازهی دنیا! خیلی پولدار بود! خیلی وضعش خوب بود! من رو حسابی میخورد. توی غار سیاه میبرد. من رو توی خواب خورد. اگر بخوابم نیستم؛ پس من نمیخوابم!
من و مامان از حرفهای تورج خیلی خندهمان گرفته بود. تورج کمکم خوابش برد.
تورج از فردا دیگر پایش را به اتاقش نگذاشت. اصلاً هم با عروسکها و اسباببازیها بازی نکرد. تورج نقاشی هم نمیکرد. بعضی وقتها توی خواب جیغ میکشید. مامان خیلی ناراحت بود. من یک تصمیمی گرفتم.
رفتم کتابهای داستانم را ورق زدم. یک چوب جادوگری دیدم که به هر چیزی که آن را میزدند؛ آن چیز عوض میشد یا جادویی میشد. وای خیلی خوب بود! مثل آن فرشتهی مهربان که زد به موشها و موشها اسب شدند و کدو کالسکه شد.
ناوی ارتش ژاپن- سال 1942
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 17