یک خاله جان دارم که صورتش پر از خال است. صدایش میکنم خاله خالخالی.
خاله خالخالی من پیر است؛ از آن پیرزنهای ریزه میزهی زبر و زرنگ. البته او خالهی راستکیام نیست؛ اما من از صد تا خالهی واقعی هم بیشتر دوستش دارم؛ برای همین است که قصهام را با او شروع کردهام.
خاله خالخالی با من زندگی میکند. یعنی راستش من با او زندگی میکنم. او به اندازهی موهای سرش دوست و آشنا دارد. و شما باید بدانید که خاله خالخالی من موهای پُرپشتی دارد. همیشه موهایش را یک گیس کلفت میبافد و پشت سرش گوجهفرنگی میکند. حالا دیگر خودتان میتوانید حدس بزنید که تعداد دوستهای خاله خالخالی چقدر زیاد است!
یک چیز را باید بگویم! دوستهای خاله جانم کمی عجیب و غریبند؛ یعنی مثل دوستان من و شما نیستند؛ کمی فرق دارند. من بعضیهایشان را دیدهام. راستی که تماشاییاند!
به نظر شما دیدن غول و جن و پری و دیو شاخدار و دیو بیشاخ و... تماشایی نیست؟
بزرگترها میگویند خاله خالخالی خیالاتی است؛ اما من این حرف را قبول ندارم. راستش گاهی وقتها کوچکترها هم حرفهایی میزنند که باعث تعجب و ناراحتی من میشود. آنها
خاله خالخالیِ من
شکوه قاسمنیا
سرباز نیروی دریایی ارتش نروژ- سال 1940
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 33