برای تورج چند تا قصه جادویی تعریف کردم. خیلی خوشش آمد. من و مامان رفتیم بیرون و چند تا اسباببازی جدید برای تورج خریدیم و من آنها را قایم کردم. مامان هنوز نقشهی من را نمیدانست.
یک روز به تورج گفتم: میخواهیم با هم بازیِ جادوگری بکنیم؟
تورج گفت: جاروگری! هان داداشی؟جاروگری با چی؟!
گفتم: جادوگری، نه جاروگری! ما باید با جارو، جادوگری کنیم.
تورج باز هم گفت: وای چقدر خوب جاروگری!...
(ادامه دارد)
افسر نیروی دریایی ارتش ژاپن- سال 1943
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 18