قصّههای زندگی امام خمینی
مگر من کی هستم؟!
این قصه مربوط به زمانی است که امام در شهر قم زندگی میکرد. در آن زمان، آقای اِشراقی* در اطراف قم باغچهای درست کرده و در آن دو تا اتاق ساخته بود، که گاهی دوستان از آن استفاده میکردند. امام هم ماهی دو یا سه روز برای دوری از سروصدا و رفع خستگی به آنجا میرفت. در یکی از روزهای سرد سال که امام در باغچهی آقای اشراقی استراحت میکرد، خانم جوانی همراه با دو فرزند کوچکش به خانهی امام رفته بود و تقاضای دیدار با امام را داشت. افراد خانهی امام به آن زن گفتند که امام حالا در خانه نیست و چند روز دیگر میآید. اما آن زن، با اصرار زیاد خواهش کرد: «هر طور شده ما را پیش امام ببرید. بچههای من حتماً باید امام را ببینند!»
اصرار زیادِ آن مادر جوان به گوش حاج احمد آقا رسید و او که آن همه شور و اشتیاق را دید، رانندهی منزل امام را صدا زد و به او گفت: «ماشین را روشن کنید و این خانم و بچههایش را به خانهی آقای اشراقی ببرید تا آقا را ببینند، و بعد آنها را برگردانید.»
راننده هم اطاعت کرد و بلافاصله آن خانواده را سوار ماشین کرد و به محل اقامت امام برد. امام،
افسر هنگ چترباز ایتالیا- تونس- سال 1942
ایتالیا از اولین کشورهایی بود که نیروی چترباز را وارد واحدهای نظامی خود کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 8