همین که شنید خانوادهی شهیدی از راه دور به زیارت ایشان آمدهاند، فوراً از جا بلند شد و به استقبال رفت و از آنها دعوت کرد که به داخل اتاق بروند. سپس با چهرهای گشاده و لبخندی زیبا آنها را به حضور پذیرفت. بعد از سلام و احوالپرسی، امام رو به آن خانم کرد و گفت: «چرا در این موقع سال و در این هوای سرد و برفی، این بچهها را به اینجا آوردهاید؟ مگر من چه کسی هستم، که به خاطر من این همه سختی را تحمل کردهاید؟!» آن وقت بچهها را نوازش کرد و مورد محبت قرار داد. مادرِ جوان برای امام توضیح داد که شوهرش در مبارزه با حکومت شاه، به شهادت رسیده و حالا سرپرستی بچهها با اوست. امام فرمود: «اگر کاری دارید، بگویید تا در صورت امکان برای شما انجام بدهم.» زن با چشمهای پر از اشک گفت: «آقا! آرزوی ما فقط زیارت شما بود و هیچ چیز دیگر نمیخواهیم.» امام سه بار از آن مادر جوان خواست تا اگر کار یا مشکلی دارد، بگوید. اما هر بار، جواب او همان بود و چیزی نمیخواست. آن وقت امام به راننده گفت: «بروید بخاری ماشین را روشن کنید تا بچهها سرما نخورند و آنها را به مقصدشان برسانید.»
* دامادِ امام
ناوی ارتش ایتالیا- سال 1944-
سرباز نیروی دریایی ارتش ایتالیا در جنگ جهانی دوم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 9