مجید شفیعی
جادوگری یا جاروگری؟
قسمت دوم
مامان گفت: حالا برو توی اتاقت! ایرج هم الان میآید.
تورج گفت: مامان! نه نه! اتاق نه! اتاق خیلی وحشتناک! خطرناک! خیلی سیاه مثل اژدها! یه عالمه یه دنیا چشم و گوش دارد اژدها! من به اتاقم نمیروم.
میترسم بیاید من را هام هام!
تورج گریه میکرد. مامان آن شب تورج را پیش خودش خواباند. تورج مثل یک پاندای سفت به مامان چسبیده بود. صدایش هم درنمیآمد. من پانداها را توی فیلمها دیدهام. آنها به درختها میچسبند و صدایی هم درنمیآورند. مثل یک مجسمه هستند. یا شاید هم بابایشان مثل بابای من خیلی خیلی خسته هست که هیچ صدایی از او بیرون نمیآید.
سرباز چترباز ارتش ژاپن- سال 1941
مجلات دوست کودکانمجله کودک 483صفحه 16