باران شادی حمید گروگان
«آقا فیله» خیلی راه رفته بود و خسته به نظر میرسید.
با خودش گفت: «چطور است همین جا، زیر این درخت، کمی استراحت کنم؟»
آن وقت روی زمین پهن شد؛ چشمهایش را بست و چند دقیقه بعد خوابش برد. آقا فیله آنقدر خسته بود که متوجه نشد کجا خوابیده است. اگر میدانست آن همه گل خوشبو و قشنگ زیر بدن سنگینش لِه میشود، هیچ وقت این کار را نمیکرد. اما دیگر خوابش برده بود و به این زودیها بیدار نمیشد.
کمی بعد، یک زنبورعسل از بالای
سر آقا فیله گذشت و تا چشمش به
این منظره افتاد، از تعجّب خشکش
زد! با ترس و لرز روی گُلی که نزدیک
خرطوم آقا فیله بود نشست و با دقت او را
تماشا کرد. بعد بلند شد و کمی دورتر، نزدیک
او متوجه چیزی در ایوا میشود
(جوانه گیاه) بنابراین کاپیتان سفینه را از
خواب بیدار میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 33