تو انتخاب کنیم، آخه لباس سیاه قشنگ نیست.»
این مغازه و آن مغازه، چند تا مغازه را گشتند و لباسهایی را که دوست داشتند نگاه کردند. دختر گفت: «داداشی! حالا که این همه لباس نو و قشنگ دیدیم. خُب یک روبان سفید و آبی واسه تابلو بخریم.»
روبان قشنگی برای تابلو خریدند. چند جای دیگر هم گشتند
و چقدر کیف کردند. بعد بدو بدو به پیش تابلو رفتند. یک دفعه دیدند خیابان
شلوغ پلوغ است. ماشینها با هم تصادف کردهاند و رانندهها با هم دعوا میکنند.
راه بند آمده بود و صدای بوق بوق و بیق بیق ماشینها گوش را کر
میکرد. ماشینی به یک بچه زده بود و آمبولانسی میومیوکنان
میآمد تا بچه را ببرد. یک پلیس سعی میکرد مشکل را حل
کند. یک دفعه چشمش به تابلو افتاد و گفت: «این چه جور
تابلوی عبور اطفال است؟ پس دختر و پسر روی آن کجا
هستند؟»
رانندهای که به بچه زده بود زار زار گریه میکرد و میگفت: «جناب سروان!خوب نگاه کنید، اینجا تابلوی عبور اطفال ندارد. من از کجا بفهمم که این ور و آن ور خیابان دبستان است؟»
دختر گفت: «وای داداشی، تصادف شده!»
پسر گفت: «آره آبجیجان، بپر روی تابلو!»
هردو با هم جستی زدند و روی تابلو نشستند.
آمبولانس بچه را برد. راننده با تعجب به تابلو نگاه کرد. پلیس، خیابان را خلوت کرد. ماشینها راه افتادند.
بچهها از دبستان بیرون میآمدند. رانندهها
به تابلوی عبور اطفال نگاه میکردند، غیژی ترمز میکردند، میایستادند تا بچهها رد شوند. از آن روز دختر و پسر تصمیم گرفتند که فقط شبها
به گردش بروند، آن وقت که بچهها خواب و خیابانها خلوت هستند. حالا اگر بعضی نصفه شبها، توی پارکها سرو صدای بچهها را میشنوید، آن دختر و پسر هستند که تاب بازی و سرسره بازی میکنند!
این همه تنبلی و تنپروری، وال ای را تعجبزده میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 15