یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. کنارِ خیابانِ شلوغ و پُر
سروصدایی یک تابلوی راهنمایی بود. دور وبَرش قرمز اناری بود و وسط
آن نقاشی دو تا بچه، یک پسر و یک دختر بود. خیابان خیلی خیلی
شلوغ بود. از این وَر یک عالم ماشین بوقزنان میرفت، از آن وَر یک
عالم ماشین بیق بوقکنان میآمد. این طرف خیابان دبستان دخترانه
بود و آن طرف خیابان دبستان پسرانه بود. صبح که میشد دخترها
از این ور خیابان به آن ور میرفتند و پسرها از آن ور به این ور
میآمدند. ماشینها تا تابلوی راهنمایی را میدیدند غیژغیژ ترمز
میکردند، میایستادند تا بچهها از خیابان بگذرند.
زد و یک روز پسر روی تابلو به دختر گفت: «آبجی کوچولو
خیلی خستهام. از بس اینجا کنار خیابان ایستادهام و به ماشینها نگاه
کردهام حوصلهام سر رفته، برویم توی شهر کمی بگردیم.»
دختر خوشحال شد و گفت: «حتماً داداشی، راه بیفت!»
چند تا کتاب دست این بود و چند تا دست آن. کتابها را
گوشهی تابلو گذاشتند و راه افتادند. دختر گفت: «کجا برویم
داداشی؟»
پسر گفت: «برویم توی آن پارک سُرسُره و تاب بازی
کنیم.»
بدو بدو رفتند. این روی تاب نشست و آن از سرسره
بالا کشید. حسابی بازی کردند و خسته شدند. دختر گفت: «داداشی،
آبمیوه دوست داری؟»
با هم رفتند و دو لیوان آب انار خوردند، چون رنگ انار مثل
رنگ تابلو بود. پسر یک کیک هم خورد وگفت: «آبجی کوچولو!
چرخ و فلک دوست داری؟»
دختر گفت: «آره داداشی،خیلی دوست دارم.»
سوار چرخ فلک شدند. یک پاکت تخمه دست این بود
و یک بسته لواشک دست آن. از چرخ فلک سواری حسابی
لذت بردند. پسر به دختر گفت: «آبجی کوچولو! برویم مغازهها
و لباسهای رنگ به رنگ را نگاه کنیم، تا وقتی عید شد یک دست
لباس قشنگ و رنگی بخریم.»
دختر گفت: «آره داداشی، یک دست کت و شلوار سفید هم واسه
محمدرضا یوسفی
یک روز عجیب
در وسط این ماجرا او انسانهایی چاق و فربه و شبیه هم میبیند. آنها با وسیله تماس تصویری خاصی با هم حرف میزنند در حالی که در پهلوی یکدیگر حرکت میکنند!
یک روز عجیب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 14