کعبه را لمس کرد. آن را بویید و بوسید. فاطمه
در حال طواف کعبه بود که ناگهان درد شدیدی را در خود احساس کرد. درد، لحظه به لحظه بیشتر میشد و بر تمام وجودش چنگ میانداخت.
درد سخت بود. فاطمه میدانست که زمان تولد فرزندش فرا رسیده است. فرزندش بیتاب
تکان میخورد. عرق بر پیشانی فاطمه نشسته
بود. نمیدانست چه بکند؟ بر زمین نشست.
به اطرافش چشم دوخت. نگاهش با
التماس اطراف را جستجو میکرد
تا شاید شوهرش، ابیطالب را پیدا
کند. آهسته زیر لب تکرار کرد:
«ابیطالب! ابیطالب! کمک کن. کجا هستی؟ فرزندمان...»
امّا خبری از ابیطالب نبود.
آخر نه فاطمه و نه ابیطالب، آن
روز انتظار تولد فرزندشان را نداشتند.
دهان فاطمه خشک شده بود و لبهای خشکش
زیر فشار دندانهایش درد میکشید. فاطمه
نگران از اینکه مبادا در این حال چشم کسی
بر او بیفتد به زحمت خود را به گوشهای کشید،
بر پردههای کعبه چنگ انداخت و خود را از
در همان حال، وال ای در پایین برج فرماندهی و در لابلای حولهها معطل
مانده است تا ببیند کار ایوا به کجا
خواهد انجامید؟
مجلات دوست کودکانمجله کودک 373صفحه 34