.
مجید شفیعی
دیوار
میخ وقتی خودش را شناخت که چیزی بر سرش خورد و
دیوار گفت: آخ!
میخ فراموش کرد که چرا دیوار با او همدردی میکند. وقتی
به هوش آمد دید؛ تا نیمه در سینة دیوار فرو رفته و دیوار در
حال آه و ناله کردن است. میخ از دیوار تشکر کرد؛ ولی دیوار گفت: سینهام را شکافتهای حالا از من تشکر میکنی؟ پس هنوز نمیدانی موضوع چیست و چه کاره هستی؟
میخ که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قرار است؛ گفت: تقصیر من نیست؛ تو باید از چیزی شکایت کنی که کدام بر
سرم میکوبد!
ضربة دیگری بر سرِ میخ خورد و دیوار گفت: آخ! سپس
میخ همه چیز را فراموش کرد.
چکش که پیشانیاش درد میکرد؛ در جواب نالههای دیوار گفت: تقصیر با گچبریهای ظریف و رنگارنگی است که چهرة تو را زیبا و دوستداشتنی کرده است.
دیوار تا وقتی از چکش این حرفها را نشنیده بود؛ هیچ علاقهای نداشت که بداند چه شکلی است. ولی حالا آرزو
کرد؛ آینهای روبروی او آویزان شود تا خودش را بهتر ببیند.
با خود گفت: یعنی من دیواری زیبا و دوستداشتنی هستم؟
باز سینهاش درد گرفت و دوباره گفت: آخ!
گچبریهای رنگارنگ با شاخ و برگهای پیچ در
پیچی که داشتند؛ به گلهای خود گفتند: آیا تقصیر ماست؟
گلها یک صدا در حالیکه چهرههایشان را آرام آرام
نمایان میکردند؛ گفتند: تقصیر این قابِ چوبی است که
جایی دیگر نمیتواند به این زیبایی و قشنگی نمایان شود!
برگها گفتند: شاید هم تقصیر دیوارهای دیگر است که
به زیبایی این دیوار نیستند! اما رنگها چیزی نگفتند. شاید
هنوز نمیدانستند چه رنگی هستند و تقصیر چه کسیست!
وال ای و ایوا دوباره به صورت قاچاقی وارد سفینه اکسیوم میشوند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 373صفحه 14