فریاد کوه افسانه شعباننژاد
درد شیرین
آسمان میدانست که میآید. سینهاش از فکر دیدار او، آبی و زلال بود و خورشید مهمان دستهایش.
صدای فرشتگان، گوش هفت آسمان را پر کرده بود. فرشتگان دسته دسته، سینة آسمان را میشکافتند و
در کنار در چوبی خانه ابیطالب صف میکشیدند. بهار
نبود و بهار بود. آسمان سبز؛ زمین سبز؛ حریر لباس فرشتگان سبز.
فاطمه در خانه را گشود. فرشتگان زیباترین
شعر آسمان را خواندند. فاطمه نگاهی به آسمان صاف
کرد و نگاهی به عظمت کعبه. آرام و ساکت قدم
برداشت. میرفت تا برای تبرک، خانه کعبه را طواف
کند. در قلب صاف و پاکش احساس شادی
عجیبی داشت. خوشحال بود. امّا نمیدانست
چرا؟ شاید تکانهای پیدرپی طفلی که انتظار
تولّدش را میکشید، شادش میکرد.
فاطمه به کعبه رسید. با دستهایش پردههای
او ناخواسته برگی از جوانه را میکند و از این کار خود ناراحت میشود. آخرین جوانه گیاه ارزش زیادی دارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 373صفحه 33