افتاد. در یک چشم به هم زدن، کارخانه و دستگاههایش را پشت سر گذاشت، تا مهندسها و کارگرها به خود بیایند، تن پیچ آن قدر دور شده بود که دیگر دیده نمیشد.
چیزی نگذشت که از چندین شهر و روستا رد شد. در راه، چند دکه را خراب کرد، چندین درخت را شکست و بساط چند فروشنده را به هم ریخت؛ تن پیچ میرفت و میرفت. صدای داد و فریاد آدمها را که از دست او عصبانی و ناراحت بودند، نمیشنید. شاید هم میشنید و به روی خود نمیآورد.
از چهارراهها مثل برق و باد میگذشت و کاری به کار چراغهای راهنمایی نداشت.
او به سرعت خود را به پرواز درمیآورد تا خود را به سفینه وال ای برساند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 372صفحه 34