شهر، سید را میشناسند. خیلی باسواد بود و معلومات زیادی داشت. هرکس که سؤال یا مسألهی دشواری برایش پیش میآمد، به او مراجعه میکرد و پیرمرد، به پرسشهای همه با صبر و حوصله پاسخ میداد. هر وقت دعوا و مرافعهای بین دو یا چند نفر از اهالی پیش میآمد، برای حل اختلاف به سراغ پیرمرد میرفتند و او را میانجی میکردند تا بین دو طرف را آشتی بدهد. اگر برای کسی مشکلی پیش میآمد و نیاز به کمک داشت، پیرمرد تا جایی که میتوانست، به کمک او میرفت یا راهی برای حل مشکل به او نشان میداد. برای همین چیزها بود که تمام اهالی او را دوست داشتند. یک بار اتفاق جالب و عجیبی افتاد:
عصر بود و بچهها در میدانگاهی جمع شده بودند تا بازی کنند. اما محسن، در بین بچهها نبود. محسن، چهارده سال داشت و بزرگ و سردستهی بچههای محله بود. پیرمرد، وقتی مثل هرروز به محل بازی بچهها رسید، دید بازی گرم نیست و از محسن هم خبری نیست. با تعجب پرسید: «پس آقا محسن کو؟»...
(ادامه دارد)
مرا قبل از خوردنم قبول کن!»
گرگ گفت: «باشد، زود هرچه میخواهی، بگو!»
بره گفت: «فقط یک دهان آواز بخوان تا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 511صفحه 19