قسمت دوم
محمدعلی دهقانی
راز سبز پدربزرگ
بازی بچهها، اغلب فوتبال بود. البته گاهی اوقات بازیهای دیگری هم میکردند. مثلاً بازی «زو»، «لِیلِی» یا «الک دولک». برای پدربزرگ، فرقی نمیکرد که بازی از چه نوعی باشد. چون همهی بازیها را خوب بلد بود و این موضوع، بیشتر اوقات باعث تعجب بچهها میشد.
وقتی که بچهها فوتبال بازی میکردند، اغلب از پیرمرد میخواستند که داور بازی باشد. چون در فوتبال، اختلاف و جَر و بحث در بین بچههای دو تیم زیاد پیش میآمد و گاهی کار به دعوا و مرافعه میکشید. برای جلوگیری از این اوضاع، بچهها احتیاج به یک داور خوب داشتند. پیرمرد هم توی بازی به بچهها نشان داده بود که اصول و قاعدههای این بازی را خوب بلد است و در نتیجه میتوانست داور خوبی باشد. تازه، عدالت و انصاف او را هم تمام بچهها قبول داشتند؛ چون با همه به یک اندازه دوست بود، در بازی کاملاً بیطرف بود و به نفعِ هیچ طرف یا هیچ کس نمیگرفت.
* * *
مدت زیادی از آمدن پیرمرد به محلهی قدیمی «صالحیه» نمیگذشت. با این حال، همهی اهالی، او را خوب میشناختند. حتی بعضیها میگفتند که نصف مردم
ندارد، زود کلهاش را به کار انداخت و فکر کرد و نقشهای کشید. پس رو به گرگ کرد و گفت: «میدانم که من شکار تو هستم و میخواهی مرا بخوری. فقط لطفی کن و یک خواهش کوچک
مجلات دوست کودکانمجله کودک 511صفحه 18