باباجان حشمتم یک نگاه به در کرد، یک نگاه به من و گفت: «هی با توام پسر، پاشو، پاشو باید بریم دنبال یک کار درست و حسابی وگرنه روزگارمون سیاهه!»
گفتم: «باباجان حشمت، حالا نمیشه من نیام، خودت تنهایی بری؟ من خسته شدم بس که هی هر جا میریم میگن شاگرد نمیخواهیم، کارگر نمیخواهیم، فلان نمیخواهیم، بهمان نمیخواهیم...»
باباجانم گفت: «شاگرد ماگرد چیه پسر! اگه باباجان حشمت ساربونه، میدونه شترو کجا بخوابونه...»
این باباجان حشمت من از آن کلکهای روزگار است. من حتم دارم این باباجانی که من میشناسم اگر بیکار نبود و پول توی دست و بالش داشت، حتماً یک دانشمند حسابی میشد و حتماً یک چیز به درد بخوری اختراع میکرد، اما مامان جانم فکر میکند باباجانم آدم بیدست وپایی است که به هیچ دردی نمیخورد، به جز خرابکاری و حرام کردن پول و حرص دادن او. به خاطر همین هم هست که همیشه چهارچشمی بیچاره باباجونم را زیر نظر دارد، اگرچه باباجانم هم در کنار هزار و یک جور استعدادی که دارد، در رد گم کردن هم استاد است و به خاطر همین هم مامان جانم هیچ وقت سر از ته و توی کارهای
بادام برزیلی دارای پوستهای چوبی و مخصوص است. مزه بادام برزیلی شیرین و شبیه شیر است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 490صفحه 34