کمال از مامانش خواست اجازه بده تا ذغال را پیش مش موسی ببره. اما مامان که به این آسانیها رضایت نمیداد؟ یکبار میگفت تا پشت گدار خیلی راهه، یک بار میگفت به شب میخوری، یکبار ... اما ... مامان: (( پس با هم برید که تنها نباشید. لباس گرم هم بردارید که شب هوا سرد میشه. کمال از جا پرید: ((من رفتم. به جمال و جلال هم بگید از پشت سرم بیایند.))
مدت زیادی راه رفتند. کمال: (( یک کم صبر کنیم تا ذغال استراحت کنه. خسته شده.)) جلال: (( اون که همش توی بغل تو بود. اصلا راه نرفته. منم که خیلی خسته شدم. پاهام خیلی درد گرفته.)) کمال: (( ذغال ناخوشه. تو که نباید خودتو با ذغال یکی کنی.))
راه طولانی بود. اما عاقبت رسیدند به جایی که شبها مش موسی گوسفندها را برای استراحت میآورد. جلال: (( من که دیگه اصلا جان نداشتم. چه خوب شد رسیدیم. حالا تا کی باید منتظر بمانیم.)) کمال: (( چیزی به تاریکی نمانده. صبر داشته باشین. فقط دعا دعا کنین ذغال خوب بشه.)) جلال: (( این همه ما حیوان داریم، چقدر ذغال ذغال میکنی؟)) کمال: (( دلت میاد این جوری بگی؟ ذغال فرق میکنه. اون که غیر از من کسی را نداره.))
جمال: (( آقا معلم من میگه خدایی که این حیوانها را آفریده خیلی دوستشان داره. خودش مواظبشانه. خدا خیلی بیشتر از تو ذغال را دوست داره. اگر هم یک وقت یک حیوان از دست بره حتما قسمتش بوده خدا که خودش بهتر میدانه.)) کمال: (( حالا به جای این حرف دعا کنین.))
زمین هر 93/23 ساعت یک چرخش به دور خود انجام میدهد. به این چرخش، یک دوره شبانهروز گفته میشود. ما چرخش زمین را حس نمیکنیم، زیرا زمین نیز برگرد خورشید میچرخد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 464صفحه 36