مراد که حیرت زده شده بود زود از یک در مخفی فرار کرد و از قصر بیرون آمد و پا گذاشت به فرار و توی کوچه ها و خیابان ها با سرعت داشت می دوید که چشمش به یک چاه افتاد و دزدی که روی سنگ دهانه چاه نشسته بود . مراد به چاه که رسید اصلاً به دزد یک چشم نگاه نکرد ، او را از روی سنگ پرت کرد و سنگ را از روی چاه برداشت و از ترس خل ها پرید توی چاه . تازه آن جا بود که چشمش به حرف راست افتاد که زود از توی چاه بیرون آمد و فرار کرد .
دزد یک چشم که هم خوشحال بود هم ناراحت ، می خواست از بالای چاه به مراد چیزی بگوید که خل ها سر رسیدند و او را هم پرت کردند توی چاه و روی چاه را هم با همان سنگ پوشاندند . حالا توی چاه چه اتفاقی برای دزد یک چشم و مردا شاه دزد افتاد ، هیچ کس نمی داند.
عباسعلی بعد از گفتن این جمله از جا بلند شد و دوری زد و سکه های خل ها را جمع کرد و آرام آرام راه خانه اش را در پیش گرفت. به خانه که رسید اول سنگ بزرگ روی چاه حیاط خانه اش را برداشت و دست کرد توی چاه و یک قصه بیرون آورد و دوباره سنگ روی چاه را گذاشت سرجایش . بعد به قصه نگاه کرد و رفت توی اتاقش . قصه فردا . قصه «دختر شاه پریان » بود .
پایان
_______________
نام : کاج سفید
ویژگی کلی : ارتفاع تا 20 متر - برگها سبز مایل به نقره ای با خط سفید در وسط آن
محل اصلی رشد: شمال آمریکا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 424صفحه 17