بچه ماهی کنجکاو
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. یک ماهی کوچولو بود که با مادرش زندگی می کرد اون پسر خوبی بود. فقط دو عیب داشت، خیلی فضول و کم حوصله بود. همیشه حوصله اش سر می رفت. یه روز مادرش بهش گفت: پسرم اینجا باش، من سریع برمی گردم. ولی ماهی کوچولو گوش نکرد. زود حوصله اش سر رفت و راه افتاد و رفت و رفت تارسید به یک قلعه تاریک زیر آب که یک کوسه آنجا زندگی می کرد. کوسه، ماهی کوچولو را دید دنبالش کرد ماهی کوچولو فریاد می زد و مامانش رو صدا می کرد. مادرش که نگران شده بود و دنبالش می گشت صدای اونو شنید و به طرفش رفت. بعد هم با هم قایم شدند تا به خیر گذشت. یک بار دیگه ماهی کوچولو بازیگوش رفت توی کشتی دید همه جا بهم ریخته است. همینطور که می گشت داخل یکی از اتاقها چشمش به یک اژدها افتادو فورا فرار کرد امکا فضولی اش به او اجازه نداد هر روز می آمد و می رفت داخل کشتی یک روز دیگر متوجه شد اونجا دو تا اژدها هستند. اژدها به او حمله کردند و به طرفش آتش پرت کردند اما ماهی جاخالی داد. آنها آنقدر حمله کردند که خسته شدند و بی نفس افتادند و ماهی کوچولئ شکستشون داد. ماهی کنجکاو و بازیگوش یک بار دیگر هم بر اثر بی احتیاطی در تور ماهیگیر گیر کرد و اگر خانم خرچنگه دوست مامانش نبود از بین می رفت. اما با کمک خانم خرچنگ و دوستانش تور پاره شد و نجات پیدا کرد. ماهی کوچولو بزر گ شد. بزرگ و بزرگتر حالا او خاطراتش رو برای بچه ماهی های دیگر تعریف می کند. بچه ها دوستش دارند و به حرفهایش گوش می کنند. "ماهی کنجکاو" دیروز که "ماهی عاقل" امرو نام دارد به بچه ها می گوید: بچه ها کنجکاوی بد نیست ولی زیادی آن که به سلامت و کسانی که دوستشون داری آسسب بزند. خیلی بد است. به جای امتحان کردن هر چیز بهتره از مامان و بابا که تجربه دارند سؤال کنیم . اونا بهترین راهنما هستند.
مانی (محمد) وحیدیان 7 ساله از ساری
زهرا و زهره
زهرا و زهره دوخواهر هستند. مادر برای آن ها یک بسته شکلات خریده است و از آنها خواسته آن را با هم نصف کنند و بخورند. زهرا به زهره اعتماد کامل دارد. او می داند که زهره بدون او به آن شکلات دست نمی زند. اما از آن طرف حوالی ظهر است و ناهار هنوز حاضر نیست. زهره گرسنه است. زهرا هنوز از مدرسه برنگشته است. زهرا 2 سالی از زهره بزرگتر است. زهره به سراغ شکلات می رود و گرسنگی باعث می شود قول خود را به مادر و ز هرا فراموش کند و شکلات را برمی دارد و همه را می خورد. زهرا که از مدرسه می آید متوجه می شود . اول کمی ناراحت می شود، اما وقتی زهره را ناراحت می بیند و زهره از او معذرت خواهی مکی کند او را می بخشد. دفعه ای بعد زهره سهم خودش را هم به زهرا می دهد. تاما زهرا که قبلا او را بخشیده قبول نمی کند. اوخواهرش را خیلی بیشتر از شکلات دوست دارد.
فریبا سلیمانی، 9 ساله از تهران
خاطرات یک مداد سیاه
اینکه ما را کجا می بردند درست یادم نیست. فقط به خاطر دارم که من و تعدادی از دوستانم داخل یک اتاق تاریک در حال سفر بودیم بعد از مدتی هم وسیله ای که ما را می برد توقف کرد و ما را پیاده کردند. صداهایی می شنیدم که معلوم بود در حال شمارش چیزهایی بودند. بعد هم کمی نور وارد اتاق ما شد. چند روزی همان طور بودیم تا اینکه یک روز صدای گفتگوی یک دختر بچه و یک فروشنده به گوشمان رسید . بعد هم مرا از اآن اتاق که بعدها فهمیدم جعبه ای مداد بود خارج کردند و به دختر بچه دادند.
همراه دخترک به خانه شان رفتم وای! چه اتاقی! در هم و برهم! هیچی سر جایش نبود. دخترک مثل ینکه عادت همیشگی اش باشد مرا به گوشه ای انداخت و سراغ کارهای دیگرش رفت. دو سه روزی سراغم نیامد تا اینکه بعد از دو سه روز مرا از زیر تخت بیرون کشید و شروع کرد و بی خودی به تراشیدن من آخ که چقدر از بدن نازنین من راهی سطل زباله شد! آن هم بی خود و بی جهت! بعد هم با من کمی خطوط کج و معوج داخل دفترش نوشت. مثلا مشق شبش بود. بعد هم نوکم شکست و ... روزهای سختی بود. آرزو کردم کاش صاحب من یک دختر مرتب بود! بالاخره آرزوی من برآورده شد. چند روز بعد دخترک مرا به دوستش بخشید. در خانه جدیدکم خیلی راحت هستم و جای خوبی در یک جامدادی تر و تمیز نصیبم شده است و همه چیز مرتب و منظم است. به موقع تراشیده می شوم و از این وضع کاملا راضی هستم کاش همه ی دوستانم وضعیت حالای مرا داشته باشند! به ایمد دیدار آن خاطراتم را به پایان می رسانم.
نسترن توکلی فرد، 12 ساله از اهواز
مقدمه
پس از غذا و پوشاک ، نیاز به مسکن و سرپناه از مهمترین احتیاجات انسان است. در طول تاریخ هم، ساختمان سازی و معماری همیشه مورد توجه مردم هر نقطه از جهان بوده است. کتاب در مجله این هفته. می خواهد شما را با انواع بنا و عمارت در گذشته و حال آشنا کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 420صفحه 3