گدا این بار به جای شاه به سقف نگاه کرد و به آرامی جواب داد : « قربان این شب ها کوتاه است و من تا چشم هایم را می بندم و باز می کنم ، روز می شود و اصلاً فرصتی برای دزدی نمی ماند . »
شاه که دیگر از کوره در رفته بود ، دوباره برگشت به کوره و خودش را آرام نشان داد و گفت : « پس برایمان بخوان تا شاد شویم . »
گدا خدید و دهان بی دندانش را به شاه نشان داد و گفت : « با چه ساز و آهنگی بخوانم قربان؟ می خواهید بدون آهنگ بخوانم؟ » بعد هم به فرمان شاه زد زیر آواز :
هفت نفر آینه به دست
شاه کچل سرشو می بست!
هفت نفر آینه به دست
شاه کچل سرشو می بست!
پادشاه که دیگر طاتقش تمام شده بود کله ی کچلش را دو دستی گرفت و نعره زد :
« این گدا را بندازید توی سیاه چال » .
نگهبان ها هم دست های گدا را گرفتند و همان طور که او ر کشان کشان می بردند ، گفت : « تا تو را مثل خودم گدا نکنم دست از سرت برنمی دارم » و رفت .
شب که شد شاه برعکس شب قبل با خیال راحت خوابید و هفت پادشاه قبل و بعد از خودش را هم در خواب دید . اما صبح وقتی از خواب بیدار شد ، خودش را روی یک گلیم پاره ، همراه 9 تا گدای دیگر دید . آن هم با لباس های پاره وکثیف!
لباس خارج از خانه بایرن مونیخ از رنگ آبی تیره و روشن تشکیل شده که گاهی به لباس یکدست سفید با نوارهای قرمز تغییر حالت پیدا می کند .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 360صفحه 17