سرش را از آب بیرون آورد و را توی ساحل دید، بعد هم چشمش به افتاد. به دور بر نگاه کرد، اما را پیدا نکرد. دیگر نمیتوانست نفس بکشد. سرش را بالا برد و با صدای بلند را صدا کرد. صدای را شنید و آمد. وقتی آمد، بلند شد و را دید. نوکش را پایین آورده بود تا را بخورد که با شدت وزید. بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت و خودش را به ساحل رساند. را بغل گرفت و با خودش به دریا برد. با خوشحالی را بوسید و گفت: «دوست عزیزم خیـلی خوشحالم که باز هم پیش من هستی.» چرخی زد و گفت: «ما همه خوشحالیم، همه به غیر از !»
اخم کرد و پرید و رفت. و و و پرواز او را تماشا کردند و به اخم او خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 60صفحه 19