![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/1635/1635_6.jpg)
او هنوز هدیهای برای دوستش نخریده بود. اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد.
کلم بنفش پیاده شد و دوید. از دور دوستش را دید.
دوستش یک بادمجان قلمی کوچک بود. کلم جلو رفت و سلام کرد.
بادمجان قلمی گفت: «سلام.»
کلم بنفش گفت: «حالت خوب است؟»
بادمجان با غصه گفت: «نه ... نگاه کن ...»
کلم بنفش نگاه کرد. کلاه بادمجان را دید. کلاه بادمجان پاره شده بود. کلم بنفش بادمجان را ناز کرد.
اشکهایش را پاک کرد. بادمجان گفت: «تو خیلی مهربانی!»
کلم بنفش با خودش گفت: «فردا میروم و یک کلاه نو میخرم. این بهترین هدیه برای بادمجان قلمی است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 60صفحه 6