دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
قصه های پنج انگشت
· مصطفی رحماندوست
صبح شد. ساعت ها زنگ زدند . خروس قوقولی قوقو کرد و خورشید، شال و کلاه کرد تا از پشت کوه بالا بیاید.
اولی بیدار شد و گفت:« خواب بسه تنبلی بسه.»
دومی گفت:« باید بریم به مدرسه»
سومی گفت:« نان و پنیر گردو و شیر.
چهارمی گفت:« یه کمی نرمش بکنیم یک و دو و سه
پنجمی گفت:« نه نرمش و نه ورزش خیکی می شم و چاقالو بخور و بخواب قشنگه
مدرسه کو؟ کلاس کو؟
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 288صفحه 27