گفت:« ممکن است توی چاه بیفتیم.» همین موقع ..... از راه رسید و گفت:« گردن من دراز است و می توانم از چاه آب بخورم!» ... سرش را کرد توی چاه و قلپ قلپ آب خورد. ..... و ... و . و . .. ایستادند و او را تماشا کردند. ...... گفت:« به به چه آب خنک و خوشمزه ای!» ... گفت:« این طوری نمی شود! باید فکری بکنیم.» ...... ناگهان فریاد زد.:« نگاه کنید .. دارد می آید! او می تواند به ما کمک کند!» ...... با خوش حالی فریاد زد:« زود بیا! .... عزیز!» ......... به ... گفت:« تو می توانی با خرطومت از چاه آب بکشی؟!» ..... گفت:« بله می توانم!» ....... نزدیک چاه رفت و با خرطومش آب کشید و بعد مثل فواره آب را ریخت روی سر ..... و ..... و ........ و ........ آن ها خیلی خوش حال شدند. حسابی آب خوردند و بازی کردند........ کنار چاه یک دریاچه ی کوچک درست کرد تا همه حیوانات بیایند و هر چه قدر دلشان می خواهد آب بخورند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 288صفحه 19